ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ نوامبر, 2007
تایید عینی حظور شدیداً شیطانی ابلیس در این وبلاگ کمترین!
با افتخار به استحضار کلیه دوستان و آشنایان و تمامی کاربران فهیم وبلاگ معظم و وزین و امین و کمین «ابله محله» میرساند که امروز، جمعه نهم آذر ماه 86 مقارن با یکی از بدترین آخر هفتههای عمر اینجانب، تعداد مراجعات شما دلبندان به رقم شیطانی 6666 رسید و از آن جهت که این رقم، ده برابر شیطانیتر از رقم شیطانی 666 است، این اتفاق میمون و مبارک را در این روز مزخرف و افتزاح – البته برای بنده نه شما – به کلیه مخاطبان تبریک و تسلیت گفته این پیشامد را به فال نیک گرفته و از ایشان – ابلیس جان عزیز – طلب همکاری و مشایعت و مراودت و زبانمان لال مقاربت هر چه بهتر و پربارتر را خواهانیم. باشد که در سایه ی شوم الطاف ظلمانی ایشان هر چه بیش از پیش در طریق دوزخ گامهای اساسی برداشته و توشهی مناسبی را برای این محفل گرم و نورانی – از آتش همیشه فروزان – تهییه نمایم و احیاناً نمایید شاید هم نماییم.
با کمال احترامات وارده و ناوارده
جمعه 29 آذر 1386 شمسی
مهرزاد پارس
تهران
تو را دوست میدارم
تو را دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گلها
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوستداشتن دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس
اندک میبینم.
بی تو جز گستره بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
پل الوار
مترجم: احمد شاملو
آسمان…
امروز صبح که آسمان از خواب برخواست، بوی آمدنت همه جا را پر کرده بود، آسمان خود را باید عزیز میکرد، پس برخواست، نگاهی به گنجهی قدیمی مهرورزیهایش انداخت، چیزی نیافت، هیچ چیز جز آن چند تکه ابر طوسی بارانی عاشقانه… تنها چیزی که کم بود، چند قطره شبنم مشاطه ی صبحگاهانی بود تا ظاهر این دلبرده، همچون دلبرش، ناز و طناز و خمار شود… چیزی شبیه صورت خوشتراش نازنین تو…
بودن یا نبودن
بودنها همیشه با بودن معنی نمیشود،
و نبودنها هم با نبودن.
کاشکی در نبودنهامان باشیم،
که بهترین بودنها در نبودنهاست؛
بودنهایی که غبار بودن و غم نبودن نمیپذیرد؛
بودنهایی که رنگ نبودن نخواهد پذیرفت، هرگز… هرگز… هرگز.
و چه حیف که من، در بودنهایم، نیستم؛
و صد افسوس که نبودنهایم بودنی ندارد؛
و اگر هم که نبودنم، بودن بدون نبودنی داشت،
با بودنهای نبودنم، صوابکار نشدم؛ وای بر من خطاکار… وای بر من… وای.
در ثنای بانوی یه عالم؛ یانگوم
یانگوما، هفت روزی از دوری و فراغت میگذرد، میدانی که بدون تو و چشمهای عاشقت، مرا چه آشوبی آخر در سر میشود و دل در چه تواند که امید بست؟
یانگوما، با تو از اردک و قارچ و پهن اسب، چیزهایی خوراکی یافتم و بدون تو، حتی، حتی نمیتوانم از برنج و رشته و سوپ سبزی ساده و دوستداشتنیام هم شکمی بیاسایم، آیا توانم؟
یانگوما، آن صبر جمیل و آن کردار کمیل تو، نه تنها مادر پادشاه و ملکه و تمام خدم و حشم را مجذوب و دیوانهی تو کرد، که پادشاه تازهدل، خود دل در گروی روی تو داد و بدون تو، من بیتو چه کنم آخر؟
یانگوما، حب تو، مهر است و خصم تو، کین عالمیان. دیدی که چگونه بانو چویی، تیر و طایفه را به باد خصم تو داد و کینهی تو، چگونه قوم پرصلابتش را ابتر نمود، وا یانگوما، ما را ببخش، ما را با کین تو چکار؟
یانگوما، این آخرین باری است و اولین، که برایت، برای خندهها و گریههایت چیزکی مینگارم. این اولین بار است و آخرین که ترا، با نام کوچکت، یانگوم خطاب میکنم. ترا بدرود، بدرود ای معشوقهی شوخ وشنگم…
بخشی از نامه ی محرمانه ی افسر مین جانگوم به یانگوم، در تبعید!
😉
عشق
خطاست که بیاندیشیم عشق حاصل همراهی دراز مدت و زناشویی طولانی است. عشق فرزند قرابت روح است و این وابستگی اگر به لحظهای خلق نشود به سالها و حتی نسلها موجود نخواهد شد.
جبران خلیل جبران – بالهای شکسته