ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ دسامبر, 2007
سلطان فصلها پاییز…
امروز و فردا آخرین روزهای پاییز است، فصلی که دوستداشتنی و رنگی و زیباست. به همین مناسبت یه مجموعه کوچیک از عکسهای این فصل رو واسه موبایلهایی که صفحه نمایش 240×320 دارند آماده کردهام. امیدوارم خوشتون بیاد. البته بازهم به این مجموعه عکسهایی اضافه میشود، میتوانید بعدا هم سری بزنید.
چطور قفل هر نوع PDFی را بشکنیم
عارضم به حضور مبارکتون که اگه یادتون باشه تو مطلب «باز کردن قفل فایلهایPDF» درباره شکستن قفل فایلهای PDF یه برنامه مناسب و به درد بخور رو به حظورتون معرفی کردم. اما نکته اینه که برخی فایلهای PDF علاوه بر این نوع از قفلها – قفلهایی که امکان چاپ رو از بین میبرن – یه قفل دیگه هم دارن.
بله برخی از فایلهای PDF دارای دو نوع قفل هستند؛ یکی همون نوع قفلهایی که با برنامههایی چون «PDF Password Remover» میشه قفلشون رو از بین برد و قابلیت چاپ که غیر فعال هست رو فعال کرد. دوم هم یه سری قفلها که متن فایل PDF رو بعد از چاپ به صورت تصاویر نامفهوم درمیآورند. حال چه کنیم؟
به تجربه دریافتم که این نوع از قفلها رو هم میشه مثل نوشیدن آب خوردن از بین برد و بدین ترتیب از هر نوع فایل PDFی با هر نوع قفلی چاپ گرفت. برای رفع قفلهای دسته اول که به مطلب «باز کردن قفل فایلهایPDF» مراجعه میکنید و برای رفع قفلهای دسته ی دوم گوشهاتون رو تیز کنین و چشمها را دقیق.
بله، برای این منظور باید یک برنامه ی تولید فایل PDF داشته باشین. برای این منظور برنامههای مختلف زیادی تو اینترنت هست، میتونید مثل خود من از PDF Factory یا هر برنامه ی دیگه مشابه استفاده کنید. چطور؟ بعد از اینکه فایل PDF اولیه قابل چاپ شد، محتویات فایل رو با یکی از همین برنامههای تولید PDF چاپ کنید.
تمام! حالا این PDF ثانویه رو که خودتون از PDF اولیه گرفتین رو چاپ کنید و از زندگی لذت ببرید! فقط یه نکته کوچیک، از اونجا که این فایل PDF ثانویه، حاوی تصاویر PDF اولیه است، حجمش به مراتب بیشتر از فایل اصلی خواهد بود.
این نکته رو از یاد نبرید که: همیشه راهی برای هر منظوری هست، فقط شکیبایی و درایت باید!
مطلب مرتبط:
+ باز کردن قفل فایلهای PDF
چطور خط ریشهایی مرتب و منظم داشته باشیم
پیشنوشت: ابداعی از یک دیوانه که می تواند دنیا را تکان دهد!
احتمالا حداقل یکی از خوانندگان این وبلاگ پیدا میشه که مثل من دوست داشته باشه خط ریشهاش رو بلند کنه، درست مثل آقای مارتین تو کارتون «دوقلوهای افسانهای» اگه یادتون باشه!
خب این موضوع به خودی خودش هیچ ایرادی نداره، خب هر کسی یه سلیقهای داره و یه ذائقه و طعم و مزهای! ولی مشکل اساسی اینه که چطور میشه این قسمت از موها رو مرتب نگه داشت.
بعد از هر بار اصلاح سر – رفتن به سلمونی خودمون! – تا یکی دو هفتهای خب چون روی این قسمت از موها با ماشین کوتاه میشه، عملا مشکلی نیست و ظاهر جالبش به آدم حال میده. اما!
اما، بعد از یه مدت با بلند شدن رویهی موهای این قسمت، مرتب نگهداشتنش قدری دشوار میشه، و مرتب در طول روز یا مجبوری اونها رو با دست یا شونه – شانه – مرتب کنی، یا اینکه دوباره بری زیر تیغ اصلاح!
اما صبر کنید! یه راهکار ابتکاری و اختراعی از بنده – البته بگم که حق اختراعش داره به طور بینالمللی و حتی بین سیارهای ثبت میشه! – میتونید با استفاده از یه مسواک قدیمی – یا همونی که هر روز و شب استفاده میکنید – موهای این قسمت رو مرتب کنید!!
برای این مهم باید یه مسواک از مدلی که تو تصویر میبینید، پیدا کنید، بعد اون رو قدری مرطوب کرده و روی موهای خطریش مبارکتون بکشید و با تعجب ببینید که چطور مرتب و منظم و خوشگل میشین. حتی وقتی با شونه این موها رو شونه میکنید، اینقدر خوب نمیشه. میگی نه؟ امتحانش کن!
پینوشت: به امید روزی که هر ایرانی، یه مسواک مخصوص واسه خط ریشش داشته باشه!
😉
مرا با برکهام بگذار دریا ارمغان تو
تو از اول سلامات پاسخ بدرود باخود داشت
اگرچه سحر صوتات جذبهی داوود باخود داشت
بهشتات سبزتر از وعدهی شداد بود اما
– برایم برگ برگاش دوزخ نمرود باخود داشت
ببخشایام اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعلهات در پیچ و تاباش دود باخود داشت
«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
– دل «سودابه»سانات هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکهام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود باخود داشت
— محمد علی بهمنی
حفره ی متعفن
از صدای دعوای چند کلاغ از کابوس بیدارشد، تمام وجودش غرق در عرق بود. میترسید بلند شود، میترسید چشم باز کند، میترسید ببیند که همه چیز تعبیر شده باشد. میترسید و میترسید و میترسید…
اتاق تاریک و ظلمانی بود، چون شب پیش، چون شبهای پیشتر از آن و چون سیاهچالی از حقیقت که رو به صورت تاریک زندگی دهان باز کرده بود. اینجا عمق وجود تلخناک تمام رویاها بود؛ واقعیت.
روی تخت چرخی خورد، صدای غرچ غرچ چوبهای پوسیده ی تخت، چندشناک بود و کهنه، احساس بدی داشت، شاید … شاید… شاید امروز اصلا نباید آغاز میشد، آه ای روز شوم زندگی من، برو… برو…
هوا تیره از ابرهای بارانی بود، گرفته و خفه و اعدامناک. دیگر هیچ امیدی به بلند شدن نبود. هوای گل گرفته ی زندگی، چه احساسی دارد؟ کاری نمیشد کرد، باید، باید برمیخواست و روز را به پایان میرساند، هرچند، دردناک و غمبار و طاقتفرسا.
ترسان و لرزان بلند شد و پنجره را گشود، وای… وای خدای من، چه میدید، باور ناکردنی بود، جای آن باغچهی دوستداشتنی گلهای ارغوانی و زرد و سبز، جای تک درخت سیب ترش، باتلاق متعفنی جا خوش کرده بود…
از آن طرف باتلاق ِ وجود، خندههای هولناک وزغی میآمد، قاه قاه قاه… حس میکرد تکتک عناصر شوربختی بر او میخندند، حس میکرد تکتک ذرههای این آب بستهی لجنرنگ، او را به سخره میگیرند.
پنجره را بست، و پیش خود گفت، کاش آن کابوسهای دهشتناک، هرگز پایان نمییافت، و به سمت تخت رفت، تا کابوسی دیگر را بیآغازد…
غسل تطهیر
امروز و دیروز و روز قبل
اینجا باران میبارد
شر و شر و شر و شر
اینجا باران شلاقی میبارد
میبارد، میبارید و خواهد بارید.
اینجا همه چیز شسته میشود
تازه میشود، سرزنده میشود
ماشینهای دود گرفته ی پارک شده در کنار خیابان
ساختمانهای سیاه سنگ مرمر سنگدل
کوچههای بدون برگ قرمز چنار پاییزی
همه چیز و همه کس.
اینجا گاه کسی دلش را روی رخت
روی رخت لباسهای مادر پهن میکند
پهن میکند تا چیزهای بیهودهای را بشوید
چیزهای بیهوده ی اضافی مضر کشنده ی مرگباری را.
اینجا شر و شر و شر
تند و تند و تند
باران میآید
باران میبارد.
رخت لباس پر است
مادر لباس میشوید
جایی برای پهن کردن دلم نیست
آنرا روی نرده سنجاق میکنم، آخ خ خ . . .
باران میآید، شر و شر و شر
باران میبارد.
فرداها که باران قطع شود
و دلم در این باران بندآمده خشک شود
دوباره چون نخستین روز پیش از گناه
تازه و پاک و نورانی و بدون لکه خواهد بود.
وای
چه خوب
چه خوب که باران میبارد
چه خوب که باران شر و شر و شر میآید.
خاطرات روسپیان سودازدهی من
بیش از یک هفتهای است که میخواهم این چند لینک را برای دوستانی که هنوز آخرین کتاب «گابو» – همون گابریل گارسیا مارکز خودمون – رو دریافت نکردهاند و دلشان واسه ماکز غنج میزند را معرفی کنم ولی نمیرسم.
عارضم به حضور منورالنورتون که جناب مارکز که یه پاشون لبه بومه و یه پاشونم لب جوی، در این آخر عمری دست از نگارش برنداشتن و در اکتبر 2004، کتاب «خاطرات روسپیان سودازدهی من» رو به رشته ی تحریر درآوردن که همون اول کاری هم بازار رو یه تکونی دادن!
ماجراهای ترجمه کتاب تو ایران خیلی طولانیه که از خیرش میگذرم، فقط همین که جناب «امیر حسین فطانت» کتاب رو از اسپانیایی – زبان اصلی کتاب – به فارسی برگردوندن و پس از اینکه یه مدت فقط فصل اول کتاب قابل دریافت بود، به نشانه ی اعتراض به عدم اجازه ی نشر در ایران، کل کتاب رو واسه دانلود گذاشتن!
بنده هم کتاب رو دریافت کردم و چند جای دیگه بالاگذاری نمودم تا هم دریافتش واسه شما راحت تر باشه هم اینکه اگه اتفاقی افتاد لااقل یه جای دیگه هم کتاب باشه و خلایق مشتاق اندر کف نمونن! 😉
دریافت نسخه PDF خاطرات روسپیان سودازدهی من: لینک دانلود یک یا لینک دانلود دو
دریافت نسخه جاوا (مخصوص موبایل): لینک دانلود