
عشق یعنی نگاههای مستانهی موش کور...
چرا همیشه لالهها و اقاقیها و عشقهها و رز و صنوبر و سبزهها پیامهای مهربانانه را میرسانند، چرا هرگز کسی نگفت که بر برگ خرزهرهای شربت عاشقانهای چشید… چرا هرگز نمیگوییم سگی زوزه کشید و من نوای عشق را شنفتم… چرا مگر آن سگ بینوا عاشق نشد…
سوسکهایی که شاخکهایشان را باهم تماس میدهند، مارمولک زبر و زرنگی که به دنبال معشوق میخزد یا تمساحی که شاید نتواند مانند کوسهها معشوقش را ببوسد!… و تنها این قور قورهای زیباست که عاشقانه نوا میکشد…
قارچهای سمی کوهستان تنها هدیه ی صادقانه ی من است؛ برگهای سوزنی کاکتوسهای صحرا را در بر بگیر، من ترا میستایم…
ملخی کاهکی را گاز میزد، تکهای از دهانش افتاد و موری آنرا برای معشوق برد…
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟