ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ باران
غسل تطهیر
امروز و دیروز و روز قبل
اینجا باران میبارد
شر و شر و شر و شر
اینجا باران شلاقی میبارد
میبارد، میبارید و خواهد بارید.
اینجا همه چیز شسته میشود
تازه میشود، سرزنده میشود
ماشینهای دود گرفته ی پارک شده در کنار خیابان
ساختمانهای سیاه سنگ مرمر سنگدل
کوچههای بدون برگ قرمز چنار پاییزی
همه چیز و همه کس.
اینجا گاه کسی دلش را روی رخت
روی رخت لباسهای مادر پهن میکند
پهن میکند تا چیزهای بیهودهای را بشوید
چیزهای بیهوده ی اضافی مضر کشنده ی مرگباری را.
اینجا شر و شر و شر
تند و تند و تند
باران میآید
باران میبارد.
رخت لباس پر است
مادر لباس میشوید
جایی برای پهن کردن دلم نیست
آنرا روی نرده سنجاق میکنم، آخ خ خ . . .
باران میآید، شر و شر و شر
باران میبارد.
فرداها که باران قطع شود
و دلم در این باران بندآمده خشک شود
دوباره چون نخستین روز پیش از گناه
تازه و پاک و نورانی و بدون لکه خواهد بود.
وای
چه خوب
چه خوب که باران میبارد
چه خوب که باران شر و شر و شر میآید.
شبنم آسمان
پتوی طوسی، آسمان ِ شهر را فراگرفته، منجوقهای نقرهای از آن بالاها فرومیریزند، من، تو و تمام دلشدگان این دیار، چنین لحظههایی را جشن میگیریم. ببار ای آسمان، ببار و عشق را در دلهای دلدادگان و دلشدگان و دلگمشدگان و دلبران و دلبرکان بارور کن… بارور چون شبنم بهاری…
آسمان…
امروز صبح که آسمان از خواب برخواست، بوی آمدنت همه جا را پر کرده بود، آسمان خود را باید عزیز میکرد، پس برخواست، نگاهی به گنجهی قدیمی مهرورزیهایش انداخت، چیزی نیافت، هیچ چیز جز آن چند تکه ابر طوسی بارانی عاشقانه… تنها چیزی که کم بود، چند قطره شبنم مشاطه ی صبحگاهانی بود تا ظاهر این دلبرده، همچون دلبرش، ناز و طناز و خمار شود… چیزی شبیه صورت خوشتراش نازنین تو…
باران
باران هنگامه کرده، ابرها با هم مسابقه دارند، سیاهی خیابان چون مشکی موهای تو میدرخشد، برق چشمک آسمان نویدهای خوش میدهد. چه پاییز زیبایی است اینجا، این خزان با وجود تو هیچ کم از بهاران ندارد.