ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ جوک
نام تو
نامت را بر شنها نوشتم، موج پاکش کرد؛
نامت را بر نسیم صبحگاهان نگاشتم، باد با خود برد؛
آخر، آنرا بر قلب کوچکم حک کردم؛ سکتهای زدم و ناکار شدم!
در ثنای بانوی یه عالم؛ یانگوم
یانگوما، هفت روزی از دوری و فراغت میگذرد، میدانی که بدون تو و چشمهای عاشقت، مرا چه آشوبی آخر در سر میشود و دل در چه تواند که امید بست؟
یانگوما، با تو از اردک و قارچ و پهن اسب، چیزهایی خوراکی یافتم و بدون تو، حتی، حتی نمیتوانم از برنج و رشته و سوپ سبزی ساده و دوستداشتنیام هم شکمی بیاسایم، آیا توانم؟
یانگوما، آن صبر جمیل و آن کردار کمیل تو، نه تنها مادر پادشاه و ملکه و تمام خدم و حشم را مجذوب و دیوانهی تو کرد، که پادشاه تازهدل، خود دل در گروی روی تو داد و بدون تو، من بیتو چه کنم آخر؟
یانگوما، حب تو، مهر است و خصم تو، کین عالمیان. دیدی که چگونه بانو چویی، تیر و طایفه را به باد خصم تو داد و کینهی تو، چگونه قوم پرصلابتش را ابتر نمود، وا یانگوما، ما را ببخش، ما را با کین تو چکار؟
یانگوما، این آخرین باری است و اولین، که برایت، برای خندهها و گریههایت چیزکی مینگارم. این اولین بار است و آخرین که ترا، با نام کوچکت، یانگوم خطاب میکنم. ترا بدرود، بدرود ای معشوقهی شوخ وشنگم…
بخشی از نامه ی محرمانه ی افسر مین جانگوم به یانگوم، در تبعید!
😉