ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ داستان کوتاه
چاقو
از اینکه تو نوروز وقت بیشتری برای مطالعه با موبایل هست خوشحالم. حتما تو مسافرت حوصلهتون سر میره یا اینکه تو ماشین دیگه حال بازی یا گوشدادن به آهنگ و سربهسر گذاشتن با بقیه رو ندارین. 🙂
توی این پست، یه کتاب موبایلی برای همهتون آماده کردم؛ داستان «چاقو» از «برندان گیل» با ترجمه «امیر مهدی حقیقت«. خوندن این کتاب تو این ایام خالی از لطف نیست.
زندگی من با موج
امروز زیاد حال و حوصله ندارم. به همین خاطرم براتون یه کتاب موبایل درست کردم. داستان «زندگی من با موج» اثر «اکتاویو پاز» که البته جناب «نیما ملک محمدی» اونو ترجمه کردن. اینو بگم که خودم هنوز نخوندمش. می خونم و بعد نظرمو همینجا می نویسم. شما هم همینکارو کنین.
دانلود کتاب مخصوص موبایل: لینک یک یا لینک دو*
* به دلیل بامبولی که این سایت درآورد ابتدا فایل را فشرده کردهام (rar) بعد بالاگذاری نمودهام. پس لطفا پس از دریافت ابتدا فایل را ازحالت فشرده خارج کرده و بعد به موبایل انتقال دهید.
حفره ی متعفن
از صدای دعوای چند کلاغ از کابوس بیدارشد، تمام وجودش غرق در عرق بود. میترسید بلند شود، میترسید چشم باز کند، میترسید ببیند که همه چیز تعبیر شده باشد. میترسید و میترسید و میترسید…
اتاق تاریک و ظلمانی بود، چون شب پیش، چون شبهای پیشتر از آن و چون سیاهچالی از حقیقت که رو به صورت تاریک زندگی دهان باز کرده بود. اینجا عمق وجود تلخناک تمام رویاها بود؛ واقعیت.
روی تخت چرخی خورد، صدای غرچ غرچ چوبهای پوسیده ی تخت، چندشناک بود و کهنه، احساس بدی داشت، شاید … شاید… شاید امروز اصلا نباید آغاز میشد، آه ای روز شوم زندگی من، برو… برو…
هوا تیره از ابرهای بارانی بود، گرفته و خفه و اعدامناک. دیگر هیچ امیدی به بلند شدن نبود. هوای گل گرفته ی زندگی، چه احساسی دارد؟ کاری نمیشد کرد، باید، باید برمیخواست و روز را به پایان میرساند، هرچند، دردناک و غمبار و طاقتفرسا.
ترسان و لرزان بلند شد و پنجره را گشود، وای… وای خدای من، چه میدید، باور ناکردنی بود، جای آن باغچهی دوستداشتنی گلهای ارغوانی و زرد و سبز، جای تک درخت سیب ترش، باتلاق متعفنی جا خوش کرده بود…
از آن طرف باتلاق ِ وجود، خندههای هولناک وزغی میآمد، قاه قاه قاه… حس میکرد تکتک عناصر شوربختی بر او میخندند، حس میکرد تکتک ذرههای این آب بستهی لجنرنگ، او را به سخره میگیرند.
پنجره را بست، و پیش خود گفت، کاش آن کابوسهای دهشتناک، هرگز پایان نمییافت، و به سمت تخت رفت، تا کابوسی دیگر را بیآغازد…