ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ ضد حال
حفره ی متعفن
از صدای دعوای چند کلاغ از کابوس بیدارشد، تمام وجودش غرق در عرق بود. میترسید بلند شود، میترسید چشم باز کند، میترسید ببیند که همه چیز تعبیر شده باشد. میترسید و میترسید و میترسید…
اتاق تاریک و ظلمانی بود، چون شب پیش، چون شبهای پیشتر از آن و چون سیاهچالی از حقیقت که رو به صورت تاریک زندگی دهان باز کرده بود. اینجا عمق وجود تلخناک تمام رویاها بود؛ واقعیت.
روی تخت چرخی خورد، صدای غرچ غرچ چوبهای پوسیده ی تخت، چندشناک بود و کهنه، احساس بدی داشت، شاید … شاید… شاید امروز اصلا نباید آغاز میشد، آه ای روز شوم زندگی من، برو… برو…
هوا تیره از ابرهای بارانی بود، گرفته و خفه و اعدامناک. دیگر هیچ امیدی به بلند شدن نبود. هوای گل گرفته ی زندگی، چه احساسی دارد؟ کاری نمیشد کرد، باید، باید برمیخواست و روز را به پایان میرساند، هرچند، دردناک و غمبار و طاقتفرسا.
ترسان و لرزان بلند شد و پنجره را گشود، وای… وای خدای من، چه میدید، باور ناکردنی بود، جای آن باغچهی دوستداشتنی گلهای ارغوانی و زرد و سبز، جای تک درخت سیب ترش، باتلاق متعفنی جا خوش کرده بود…
از آن طرف باتلاق ِ وجود، خندههای هولناک وزغی میآمد، قاه قاه قاه… حس میکرد تکتک عناصر شوربختی بر او میخندند، حس میکرد تکتک ذرههای این آب بستهی لجنرنگ، او را به سخره میگیرند.
پنجره را بست، و پیش خود گفت، کاش آن کابوسهای دهشتناک، هرگز پایان نمییافت، و به سمت تخت رفت، تا کابوسی دیگر را بیآغازد…
Oh Shit, You Again!?
مزخرفترین واقعیت عشق آن است که:
از هر که میگریزی عاشقت است.
هر که را میگریزانی، عاشقش هستی.
و آنگاه که هر دو عاشقید، در حالی که از هم میگریزید، هم را میگریزانید!!