ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ ضد عشق
مرا با برکهام بگذار دریا ارمغان تو
تو از اول سلامات پاسخ بدرود باخود داشت
اگرچه سحر صوتات جذبهی داوود باخود داشت
بهشتات سبزتر از وعدهی شداد بود اما
– برایم برگ برگاش دوزخ نمرود باخود داشت
ببخشایام اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعلهات در پیچ و تاباش دود باخود داشت
«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
– دل «سودابه»سانات هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکهام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود باخود داشت
— محمد علی بهمنی
حفره ی متعفن
از صدای دعوای چند کلاغ از کابوس بیدارشد، تمام وجودش غرق در عرق بود. میترسید بلند شود، میترسید چشم باز کند، میترسید ببیند که همه چیز تعبیر شده باشد. میترسید و میترسید و میترسید…
اتاق تاریک و ظلمانی بود، چون شب پیش، چون شبهای پیشتر از آن و چون سیاهچالی از حقیقت که رو به صورت تاریک زندگی دهان باز کرده بود. اینجا عمق وجود تلخناک تمام رویاها بود؛ واقعیت.
روی تخت چرخی خورد، صدای غرچ غرچ چوبهای پوسیده ی تخت، چندشناک بود و کهنه، احساس بدی داشت، شاید … شاید… شاید امروز اصلا نباید آغاز میشد، آه ای روز شوم زندگی من، برو… برو…
هوا تیره از ابرهای بارانی بود، گرفته و خفه و اعدامناک. دیگر هیچ امیدی به بلند شدن نبود. هوای گل گرفته ی زندگی، چه احساسی دارد؟ کاری نمیشد کرد، باید، باید برمیخواست و روز را به پایان میرساند، هرچند، دردناک و غمبار و طاقتفرسا.
ترسان و لرزان بلند شد و پنجره را گشود، وای… وای خدای من، چه میدید، باور ناکردنی بود، جای آن باغچهی دوستداشتنی گلهای ارغوانی و زرد و سبز، جای تک درخت سیب ترش، باتلاق متعفنی جا خوش کرده بود…
از آن طرف باتلاق ِ وجود، خندههای هولناک وزغی میآمد، قاه قاه قاه… حس میکرد تکتک عناصر شوربختی بر او میخندند، حس میکرد تکتک ذرههای این آب بستهی لجنرنگ، او را به سخره میگیرند.
پنجره را بست، و پیش خود گفت، کاش آن کابوسهای دهشتناک، هرگز پایان نمییافت، و به سمت تخت رفت، تا کابوسی دیگر را بیآغازد…
غسل تطهیر
امروز و دیروز و روز قبل
اینجا باران میبارد
شر و شر و شر و شر
اینجا باران شلاقی میبارد
میبارد، میبارید و خواهد بارید.
اینجا همه چیز شسته میشود
تازه میشود، سرزنده میشود
ماشینهای دود گرفته ی پارک شده در کنار خیابان
ساختمانهای سیاه سنگ مرمر سنگدل
کوچههای بدون برگ قرمز چنار پاییزی
همه چیز و همه کس.
اینجا گاه کسی دلش را روی رخت
روی رخت لباسهای مادر پهن میکند
پهن میکند تا چیزهای بیهودهای را بشوید
چیزهای بیهوده ی اضافی مضر کشنده ی مرگباری را.
اینجا شر و شر و شر
تند و تند و تند
باران میآید
باران میبارد.
رخت لباس پر است
مادر لباس میشوید
جایی برای پهن کردن دلم نیست
آنرا روی نرده سنجاق میکنم، آخ خ خ . . .
باران میآید، شر و شر و شر
باران میبارد.
فرداها که باران قطع شود
و دلم در این باران بندآمده خشک شود
دوباره چون نخستین روز پیش از گناه
تازه و پاک و نورانی و بدون لکه خواهد بود.
وای
چه خوب
چه خوب که باران میبارد
چه خوب که باران شر و شر و شر میآید.
خسته
از همه کس و همه چیز خسته شدم. میخوام یه مرخصی طولانی به خودم بدم. یه مرخصی پرکار. میخوام همه چی رو با همه کس بزنم و خراب کنم. میخوام یه مدت به تمام حرفایی که زدی فکر کنم و ببینم میتونم ایرادام رو درست کنم یا نه. میخوام یه مدت فقط کار کار کار و کار کنم. از همه چی خستم… از همه چی… میدونی؟…
Oh Shit, You Again!?
مزخرفترین واقعیت عشق آن است که:
از هر که میگریزی عاشقت است.
هر که را میگریزانی، عاشقش هستی.
و آنگاه که هر دو عاشقید، در حالی که از هم میگریزید، هم را میگریزانید!!