ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ عاشقی
بودن یا نبودن
بودنها همیشه با بودن معنی نمیشود،
و نبودنها هم با نبودن.
کاشکی در نبودنهامان باشیم،
که بهترین بودنها در نبودنهاست؛
بودنهایی که غبار بودن و غم نبودن نمیپذیرد؛
بودنهایی که رنگ نبودن نخواهد پذیرفت، هرگز… هرگز… هرگز.
و چه حیف که من، در بودنهایم، نیستم؛
و صد افسوس که نبودنهایم بودنی ندارد؛
و اگر هم که نبودنم، بودن بدون نبودنی داشت،
با بودنهای نبودنم، صوابکار نشدم؛ وای بر من خطاکار… وای بر من… وای.
در ثنای بانوی یه عالم؛ یانگوم
یانگوما، هفت روزی از دوری و فراغت میگذرد، میدانی که بدون تو و چشمهای عاشقت، مرا چه آشوبی آخر در سر میشود و دل در چه تواند که امید بست؟
یانگوما، با تو از اردک و قارچ و پهن اسب، چیزهایی خوراکی یافتم و بدون تو، حتی، حتی نمیتوانم از برنج و رشته و سوپ سبزی ساده و دوستداشتنیام هم شکمی بیاسایم، آیا توانم؟
یانگوما، آن صبر جمیل و آن کردار کمیل تو، نه تنها مادر پادشاه و ملکه و تمام خدم و حشم را مجذوب و دیوانهی تو کرد، که پادشاه تازهدل، خود دل در گروی روی تو داد و بدون تو، من بیتو چه کنم آخر؟
یانگوما، حب تو، مهر است و خصم تو، کین عالمیان. دیدی که چگونه بانو چویی، تیر و طایفه را به باد خصم تو داد و کینهی تو، چگونه قوم پرصلابتش را ابتر نمود، وا یانگوما، ما را ببخش، ما را با کین تو چکار؟
یانگوما، این آخرین باری است و اولین، که برایت، برای خندهها و گریههایت چیزکی مینگارم. این اولین بار است و آخرین که ترا، با نام کوچکت، یانگوم خطاب میکنم. ترا بدرود، بدرود ای معشوقهی شوخ وشنگم…
بخشی از نامه ی محرمانه ی افسر مین جانگوم به یانگوم، در تبعید!
😉
با تو در سفر
کولههایمان را پر از نان و شراب و عشق میکنیم. با بوسهای مهربانانه، مهر تاییدی بر بلیط سفر دو نفرهمان میزنیم و بیهیچ دلواپسی به راه میافتیم. در راه تو به خرگوشها چشمک میزنی و من، فقط از بنفشهها نکتههای عاشقانهای را میآموزم.
در راهیم. برای رسیدن به بلندترین قله ی زندگی، قله ی عشق. من و تو، دست در دست میدهیم و از بیشهزار و مرتع و جنگل میگذریم. وای خدای من، چه لطفی دارد دنیاگردی با فرشتهای که پهلو به پهلو و دوش به دوش و شانه به شانهات میآید و پرواز نمیکند.
من شعرها و ترانهها و عاشقانههایی که به ذهنم میرسند را بیهیچ تغییر و آلایشی، همانگونه که گونه ی زیبای تو بیآلایش و آرایش و زیبا و جاودان است، همه ی حرفهای دلم را با تو مزه مزه میکنم و گاه، فریادی از خوشحالی سر میدهم. تا شاید همه ی مورچههای پرکار، من و تو را یادشان نرود.
کنار آبشار که میرسیم، میخواهم چون نوای ابدی آن، غرش کنم، فریاد کنم و شاید حتی جیغی زنم و بگویم که ای مادر جنگل و ای پدر آسمان، من از همه ی شما خوشبختتر و خوشحالترم. من غارونترینم. من غارونترینم،… ، آری.
تو ریز میخندی و چشمان درشتات، چهها که با من نمیکند، ای جاودانه ی مهربانی، ای نشانه ی زیبایی و ای رنگینکمان قلموی الهی، ای بهترین من. دستهایم را بفشار تا که جریان شاداب عشق را در کالبد جوانم حس کنم و زندگانی جاودانه را بازیابم. ای کیمیای هستی من، باز نوشی دگر از شراب عشق را بر من بنوشان.
میرسیم آن بالا. بالای بالای بالای بالا. اینجا، قله ی عشق است. مرتفعترین جای کائنات اینجاست. میدانی عزیزکم، همیشه میاندیشیدم که کوهنوردی کاری دشوار و طاقتفرسا است، اما اکنون دریافتم که با عشق، هیچ کاری دشوار نیست و غیرممکن. فهمیدم که اگر تو با من، در راه باشی، هیچ مقصدی دست نایافتنی نخواهد بود.
تو فقط بخند و دلبری کن، من هیچ چیز دیگر از تو نمیخواهم. هیچ چیزی جز مهر و عشق و عطوفتت را نمیخواهم.
مهتاب
شباهنگام که برای غرق شدن در دامن رویا میروم. به ماه و ستارگان نظری از سر تحقیر میافکنم و میخندم و بلندبلند فریادی از سر شوق میزنم و میگویم…
تو ای ماهتاب آسمانها، و شما ای ستارگان کائنات. اینجا در قلب کوچک من دخترکی است مهسان که چشمانی پرستاره دارد. پرستاره تر از کاهکشان راهشیری و تابانتر از هر قمری…