ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ مهربانی
پرواز
چشمهایم بسته بود ولی تصویری نمیآمد. غلت میزدم و می چرخیدم و باز راه رفته را چند دقیقه ی بعد، باز میگشتم. متکای آبی دوستداشتنیام را جابجا میکردم مگر اینکه تغییری حاصل شود و در دامان رویا غرق شوم و آسوده به خوابت روم. اما نمیشد، نمیشد ای عزیزکم. درست مثل همیشه. مثل هر بار که ترا میدیدم. درست مثل گذشته.
اما این مرتبه دردی هم در پشت داشتم. شانههایم عجیب خارش داشت و من کلافه از هر دو، از خواب نیامده و از این درد تازه. از درد نمیهراسم میدانی که؟ آنکه هراس دارد از این چیزها نباید دلببازد و دلببندد. اما این بار، بیشتر از عجیبانیت این درد راحت نبودم تا از وجودش. گاهی وجود چیزی عادی است، اما حضورش نه. میدانی که؟
صبح از خواب که برخیزیدم، باور نمیکردم. جامه از تن کندم و خویش را در آینه به تماشا نشستم. «واقعاً آیا این امکان دارد؟»، «آیا تو بالاخره کار خودت را کردی؟»، «آه خدای من، چطور ممکن است؟». تمام این افکار از ذهنم گذشت، اما تنها چیزی که گذشتنی نبود، تنها چیزی که عجیب و واقعی و دوست داشتنی بود، همین بود، همین بالهای سفید!
بالهایم… بالهای زیبایم… بالهای زیبای کاغذی عشق… آه ای خداوندگار دو گیتی… ای فرمانفرمای کائنات و کاهکشانها، مرا بالی عطا کردی که در خواب و رویاهایم، بارها و بارها، با او، با آن یگانه ی بیهمتا، با آن فرشته ی زیبای بالدار آسمانی و زمینیات، با آن دخترک مهربان دوستداشتنیات، با آن رفیق اعلا، آری با او دیده بودم. باور نمیکنم!
آه، آه که چه خوشبختم. چه خوشبختم که از با تو بودنهایم، مثل تو میشوم. بالی و حالهی نوری و چراغی فروزان در دل. معجزه کردی، معجزه، ای عشق. فروغ دیدهام چون چشمان ناز و دوستداشتنیات میشود، پلکهایم چون پلکهای تو از هر اشعه ی عشق نرم نرمک، چشم چشمک میشود. آه ای بهشت زمینی جاودان و ابدی من، ای عشق…
با تو در سفر
کولههایمان را پر از نان و شراب و عشق میکنیم. با بوسهای مهربانانه، مهر تاییدی بر بلیط سفر دو نفرهمان میزنیم و بیهیچ دلواپسی به راه میافتیم. در راه تو به خرگوشها چشمک میزنی و من، فقط از بنفشهها نکتههای عاشقانهای را میآموزم.
در راهیم. برای رسیدن به بلندترین قله ی زندگی، قله ی عشق. من و تو، دست در دست میدهیم و از بیشهزار و مرتع و جنگل میگذریم. وای خدای من، چه لطفی دارد دنیاگردی با فرشتهای که پهلو به پهلو و دوش به دوش و شانه به شانهات میآید و پرواز نمیکند.
من شعرها و ترانهها و عاشقانههایی که به ذهنم میرسند را بیهیچ تغییر و آلایشی، همانگونه که گونه ی زیبای تو بیآلایش و آرایش و زیبا و جاودان است، همه ی حرفهای دلم را با تو مزه مزه میکنم و گاه، فریادی از خوشحالی سر میدهم. تا شاید همه ی مورچههای پرکار، من و تو را یادشان نرود.
کنار آبشار که میرسیم، میخواهم چون نوای ابدی آن، غرش کنم، فریاد کنم و شاید حتی جیغی زنم و بگویم که ای مادر جنگل و ای پدر آسمان، من از همه ی شما خوشبختتر و خوشحالترم. من غارونترینم. من غارونترینم،… ، آری.
تو ریز میخندی و چشمان درشتات، چهها که با من نمیکند، ای جاودانه ی مهربانی، ای نشانه ی زیبایی و ای رنگینکمان قلموی الهی، ای بهترین من. دستهایم را بفشار تا که جریان شاداب عشق را در کالبد جوانم حس کنم و زندگانی جاودانه را بازیابم. ای کیمیای هستی من، باز نوشی دگر از شراب عشق را بر من بنوشان.
میرسیم آن بالا. بالای بالای بالای بالا. اینجا، قله ی عشق است. مرتفعترین جای کائنات اینجاست. میدانی عزیزکم، همیشه میاندیشیدم که کوهنوردی کاری دشوار و طاقتفرسا است، اما اکنون دریافتم که با عشق، هیچ کاری دشوار نیست و غیرممکن. فهمیدم که اگر تو با من، در راه باشی، هیچ مقصدی دست نایافتنی نخواهد بود.
تو فقط بخند و دلبری کن، من هیچ چیز دیگر از تو نمیخواهم. هیچ چیزی جز مهر و عشق و عطوفتت را نمیخواهم.