ابله محله

گاه‌نوشت‌های پسرکی دیوانه

بایگانیِ سپتامبر, 2007

خدا، عشق، زندگی

خدا از آن بالا نگاه می‌کرد و می‌خندید.

خدا قلمویش را برداشت، در رنگ‌های جادوانگیز رنگین‌کمان چرخی داد و بر سر پسرک و دخترک چند قطره‌ای پاشید.

خدا مهربان است، می‌داند که قلب‌های کوچک، با اندک رنگی دلشادند، با زیبایی یک لبخند، با شیوایی سلامی عاشقانه، یا نوای دلنشین موسیقی چشمان دلباختگی.

خدا می‌خندد، وقتی می‌بیند که عشاق با چه چیزهای ساده‌ای پادشاهی می‌کنند. با چیزهایی که هیچ بازرگانی را حتی قلقلک نمی‌دهد؛ با چیزهایی که سبکسرانه و بچه‌گانه‌اند.

خدا قلمویش را باز برمی‌دارد، او استاد این کارهاست. آنجا منظره‌ای بهشتی لازم است. اینجا دلی فسرده است؛ بگذار شبنمی بکشم. آن جا را نگاه، چشمی انتظار محبوبی را می‌کشد؛ بگذار بارانی بهاری بریزم. آنجای دیگر هم که چشمانی عاشقانه در هم موج می‌زنند، غروبی عاشقانه هم‌آمیزم.

آنجا و آنجا و آنجاها، خدا سخت مشغول است.

آخر تابستان است…

می‌دانم آمدنت، این آمدن باشکوهت را روزی رفتنی است. می‌دانم که هر آمدنی را رفتنی است. می‌دانم که هیچ خوشی و غمی پایدار و جاویدان نیست. می‌دانم…

آری، در غروبی، در طلوعی و شاید در شبی به تیرگی شب‌های تنهایی، باز، این گنجشکک کوچک را گربه امان ندهد و این مرتبه، این مرتبه دیگر مادربزرگی نیست تا نجاتبخش شود.

حرف‌هایت بوهای غربت می‌دهد. می‌دانم. می‌دانم. هیچ نگو. بگذار تا من شرح عاشقی دهم و روزی برخیزم و ببینم که تابستان، به یکباره زمستان شده. هیچ نگو، هیچ.

این دل من طاقت ندارد. می‌دانی؛ این بار آخری خواهد بود که بهار می‌رود. دیگر می‌خواهم تا چون آن خرس برفی، به خواب زمستانه روم. بی تو دیگر هیچ بهارانی نیست، جز یخساران.

آخر روزی، روزی از این روزها، خبر می‌دهی، می‌گویی، ای خرگوشکم، بپر. و من می‌پرم. می‌پرم بر صخره‌ها و سنگلاخ‌ها. می‌پرم که شاید تو بیایی و با بالهایت نجاتم دهی، اما…

بوی پاییز می‌رسد، اینجا آخر تابستان است. پرستو‌ها می‌روند. لاک‌پشت خسته شده. مورچه‌ها می‌خندند. جنازه‌ی خرگوشک را تکه‌تکه به لانه می‌برند. به لانه می‌برند…

اینجا آخر تابستان است…

Love is Blind!

It Said that Love is blind.
I accept. Because Lover is blind to all, except his beloved!

امروز…

امروز رحمت خدا چون رودخانه‌های بهاری، تازه و خوش‌طعم، جاری بود. امروز در عرش اعلی، صحبت من بود و تو. امروز آن بالاها، همه لحظه‌شماری می‌کردند، تا دو نهال تازه شکفته، دو شکوفه ی تازه رسیده و دو غنچه ی تازه تپیده، یکادیگر را ببویند. امروز هم آن بالا و هم این پایین غوغایی بود، چه خوب که از این ماجرای شیرین جا نماندیم.

امروز فرشتگان شرط‌بندی می‌کردند، اینکه کدامیک از ما زودتر خواهد خندید، زودتر تبسم خواهد کرد و زودتر از شرم سرش را تکان خواهد. می‌دانی، امروز تنها روزی بود که بازنده نداشت، نه اینجا بر زمین آسمانی، ونه آنجا بر آسمان زمینی. امروز استثنایی روز آفرینش بود. امروز روز معجزه ی الهی بود. امروز روز قدرتمنایی یگانه پادشاه گیتی بود.

امروز تو، فرشته‌ی منتخب الهی، در کنار درخت سبز مهربانی و عشق پرواز می‌کردی و من، چون خرگوشی که خود را از چمنزار به بالای درخت رسانده باشد، از کنار تو بودن، بر ابرها پا می نهادم. خرگوش کوچکت را نوازش کردی، و ققنوس دلش را بیدار ساختی. می‌دانم که اینگونه، اسطوره‌ای از مهر را ساختی، همان همای جهان گشای پارسی پاک باستانی‌مان، همان که در کتاب‌های شعر جامانده بود.

امروز، تو مهربانانه می‌خندیدی، چون گل‌های محمدی که مداوم تبسمی صورتی دارند. تو امروز می‌درخشیدی، چون قطره شبنمی که بر گلبرگ رزی سرخ فام جا خوش کرده باشد. امروز تو مرا پرواز می‌دادی، چون آن لاک‌پشتی که آخر پرواز کرد و زمین نخورد. امروز تو تمامی نور بودی، چون آفتاب هفت آسمان و چون ماه‌تاب شب‌های تابستانی.

امروز در امتداد آن دیروزهای افسانه‌ای بود. در امتداد آن دیروزهایی که امروز تاریخی است از عشق، تجربه‌ای که با تو، با تو تنها، آنرا فهمیدم، درک کردم و آرام و قطره قطره چشیدم. ای مهربانکم، در چنین لحظاتی است که می‌فهمم، خدا چقدر دوستم دارد. اینکه خدا، می داند، گنجشکک کوچکی، تنها با یاد ققنوس زنده است.

امروز دانستم که خدا چقدر بزرگ است. می‌دانی، چون هیچکس غیر از تو، غیر خود خود خودت، نمی‌توانست فاتح ابدی این قلب کوچک تپنده باشد. امروز من پرواز می‌کردم، من در کنار پرنده‌ای اساطیری، پرواز را پرواز می‌کردم. امروز را بخاطر تو، بخاطر این حس زیبا و به خاطر این قطرات خوشحالی که بر گونه‌هایم نشسته است شاکرم. خدای خوبم ترا سپاس، بخاطر آفرینش او، و آفرینش این حس عاشقانه‌مان.

مغروق عاشق

گوشم به حرف‌هایت گوش‌دار نیست.
هرچه گویی را می‌بلعم.
هرچه خواهی بگو.
بخند،
من خواهم رفت
خواهم رفت
در عمق وجودت
و همانجا
برای همیشه
برای همیشه ی همیشه
لانه خواهم کرد

من در چشمانت
در اعماق تپش‌هایت
در دریای بی‌کران قلبت
در اقیانوس آبی پاک عشقت
در منتهای وجودت
غرق شده‌ام
چاره‌ای نیست
می‌بینی؟

عزیزکم
تو سزاوار ستایشی
تو فرشته‌ی منتخب منی
تو همانی
همانی که باید
تو همانی که هستی
در قلبم، در روحم، در وجودم
در تک‌تک ذرات هستگانی‌ام

تو
آری تو
تو نازنینی
تو بهترینی
تو زیباترینی
تو خوشبوترینی
و تو خوشمزه‌ترینی…

20 گفتار در باب عشق و عاشقی

عشق‌ورزی یعنی زندگی.
— ضرب‌المثل

عشق زمان و مرتبه سرش نمی‌شود.
— واتسیایانا

یکدیگر را دوست بدارید یا هلاک شوید.
موری شوآرتز

در عشق، شاعریم و در ازدواج، فیلسوف.
— لئونید اس. سوخوروف

کاری که از دل برآید را نتوان نابود ساخت.
— جنن روث

تنها در عشق است که می‌توان با خدا بود.
— آلبرت شوایتزر

عشق: مفهومی که توضیحی برایش نیست.
— جان رالستون سائل

دردآورترین رنج‌های عشق، شیرین و گواراست.
پرسی بیش شلی

هرچه می‌خواهی با من بکن، اما فقط دوستم بدار.
— چاک پالاهنیوک

هیچ گریزی از عشق، جز عشق‌ورزی بیشتر نیست.
— هنری دیوید ثارو

مرد با چشمانش عاشق می‌شود و زن با گوش‌هایش.
— لئو تولستوی

با اندک احساس عاشقانه‌ای، هر کسی شاعر می‌شود.
— افلاطون

وقتی به دنبال عشق می‌گردی، با قلبت به پیش‌رو، نه با مغزت.
— مارک توآین

یک کلام ما را از تمام درد و سختی‌های زندگی رهایی می‌بخشد؛ عشق.
— سوفوکلوس

از عشق‌ورزی محبوب نیرو می‌گیریم، و در عشق‌ورزی به او، جرات می‌یابیم.
— تائو زو

عشق برترین احساس دنیاست، اما وقتی که پایان می‌یابد… بدترین است!
— اسکات تامسون

آنگاه که عشق و مهارت در هم می‌آمیزند، شاهکاری را باید به انتظار نشست.
— جان روسکین

می‌توانی تمام دنیا را به محبوبت ببخشی، اما ماندگارترین هدیه کلامی مهربانانه خواهد بود.
— ژاک پیر ریبالت

عشق یک حس یا شور و هیجان نیست، عشق دارایی است، و هرگاه به آن دست‌یافتی غنی خواهی شد.
— تی وِندِتا

هر چه بیشتر می‌اندیشم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که هیچ چیز هنرمندانه‌تر از عشق‌ورزی به یکدیگر نیست.
— ونسان ون‌گوگ

منبع: wikiquote.org

عشقی بیکران

سخاوتی به بی‌کرانی دریا دارم
و عشقی ژرفناک و عمیق؛ هر چه تو را بیشتر دهمش
بیشتر و بیشتر خواهم داشت، عشق بیکرانی برای هر دومان
— ویلیام شکسپیر

منبع: Wikiquote