ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ اکتبر, 2007
روز جهانی بزرگداشت کوروش کبیر
امروز روز جهانی بزرگداشت کسی است که در اوج بربریت دنیا، اعلامیه ی حقوق بشر صادر کرد، امروز روز بزرگداشت کسی است که نه تنها پادشاهی دلیر و برومند بود، بلکه سیاستمداری بود که با کردار و رفتار خود، آینده ی قوم خود و آینده ی بشری را متاثر از وجود خود کرد. کسی که تا تاریخ هست، نامش به نیکی یادخواهد شد. خدا کند سرانجام ما چون او شود، که نامی ز نیکی ز ما برند، آمین.
برای همین منظور بخش جدیدی به وبلاگ اضافه کردم: تاریخ پارس. اونجا میتونید چند تا مقاله مرتبط با کوروش و تاریخ ایران را مطالعه کنید. مقالهها از این قراره: کوروش کبیر، جهانگشای نیکزاد پارسی، افسانه تولد کوروش کبیر و فرمان آزادیبخش کوروش کبیر.
این روز رو دوباره به همه ی دنیا تبریک میگم، چون افتخاری جهانی برای بشریت است و نه تنها پارسیزبانان. 😉
راستی از زحمات وبلاگ پینوشت و سایت سرعت بیشتر باید تشکر زیادی کرد.
عشق یعنی…
عشق یعنی یه حس پاک بچهگونه.
عشق یعنی خاطرههای سبز با هم بودن.
عشق یعنی هر شب تا صبح با رویای تو زندگی کردن.
عشق یعنی هر روز تا شب دغدغه ی دوباره دیدنت رو داشتن.
عشق یعنی هر هفته منتظر یه هفته ی جدید باشی که شاید صبح دولت عشقت بدمد.
عشق یعنی هر بار که بعد عمری میای، زود ناز میکنی و میگی که میخوای بری و حسابی کار داری.
عشق یعنی توی هر بار دیدنت فکر کنم که این آخرین باری که این شانس رو داشتم و خدا میدونه که بازم شانس بیارم یا نه.
عشق یعنی تلاش کردن و فکرهای بلندپروازانه داشتن. فکرایی برای داشتن ابدی تو، فکرایی برای دیدن همیشهگی تو، تلاشی برای عاشقانهگی تو.
عشق یعنی که صبح از خواب پاشی و ببینی همه ی این حرفا و ماجراها و داستانهای عشقولانه رو تو خواب و رویای یه شب تابستونی یا پاییزی دیدی! باورت میشه؟؟
عشق یعنی همین، همین تعجب یهواکی، همین غیرمنتظرگی اتفاق، همین اومدن و رفتنهای یهباره، همین زندگی عجیب غریب و حس جوونی، عشق یعنی همین، همین و بس!!
با تو
هر گاه، هر لحظه، هر ثانیه، هر آن، و هر زمانی که تو هستی، هر زمانی که نورانیتت در نور آفتاب میپیچد و صدایت با ارکستر قطرات باران همنوا میشود. هر بار که چشم تو، مرا ستارهشناس جوانی میکند. و هر بار که حضورت، رنگ پایانی است بر تمام غمها و مشکلات، بر تمام ناملایمات و نامایلات. ای بهترینکم، من، آری، من، چه گویمت، ترا و خدای ترا، تا سپاسی باشد. تا شکری باشد، بر این همه خوبی. بر این همه نیکی و بر این همه …، بر این همه عشق. آری.
هرگاه که دربها میگشایند، هر بار که زنگها مینوایند، هر بار که خیابان ترا نشانم میدهد. هر بار که، با تو میفهمم که گوشها و چشمها و حواسم هشیار است. هر بار که با تو میفهمم زندهام و خواب نمیبینم در بستر مرگ. در بستر پر خیال جانگدازیها. به این میاندیشم که خوشبختی، به قول بوبن، وعده ی پول و تجارت و سکهای بیش و کم نیست، خوشبختی یعنی یک چهره، و اینکه چطور این چهره در دامن کلمات، از تاریکی ناشناسیها به نورانیت آشناییها میرسد. خوشبختی آری، خوشبختی یعنی همین.
هیچ کلام بیهوده و تکراری نخواهم گفت. میدانم، میدانم که بیش از گزاف، گفتهام. میدانم که زبان کوچکم، مدام در حال گفتن و نوشتن و خواندن ِ زیباییهای توست، اما حق بده، مرا حق بده، من چه گناهی دارم مگر. من در جذبه ی تو، غرق میشوم و آن پایین باز زندهام. ماهیها نمیگذارند تا به آرامش و مرگ رسم. مرا از دریای حضورت با بوسههایی بیدار میکنند و میگویند که ای پسرک خوشاقبال، پری دریایی هزارساله، تو را، فقط و فقط ترا، میکشد و زنده میکند. تو چه سعادتمندی…
پولکهای پوست تو، در زیر نور ماهتاب وجودت و در بستری از ستارگان چشمانت مرا به آب میزند. من نمیتوانم ترا از دور، از ساحل آرزوها، از جزیرهی دورافتاده ی آشنایی تحمل کنم. من نمیتوانم. میآیم. میآیم. جامه بدر میکنم و خود را بی محابا به دریای خروشان عشق و مهرورزی میسپارم. شنا نمیدانم، میدانم که نمیدانی این یک را. با این حال هیچ نگران نیستم. میدانم که جنازه ی بیجانم را آب دریا، به سویت خواهد آورد و تو، باز، با نگاهی، با غمزهای، با گوشهی چشمی مسیحایی، مرا به جان میآوری.
اگر تو نمیآمدی به این جهان، اگر دنیا از نبود تو یتیم میماند، اگر کائنات با ندیدن تو به آخر میرسید، اگر تاریخ بی رد پای تو کتاب قطور کهنه ی زرد برگش را میبست، اگر،…، اگر من، چندان خوشاقبال نبودم که ترا ببینم و اگر، تمام اینها اتفاق نمیافتاد، دیگر چه دلیلی به آفرینش این همه مورچه و پروانه و شاپرک بود. دیگر چه کسی میخواست تا سبزی کوههای شمالی را با نوای خروشان آبها بنگرد و واقعا دیگر چه دلیلی به وجود مه و ابر و کوه و سبزه و … و مهمتر از همه، عشق بود؟ جوابم را بده!
آیا تا بحال پرنده ی اندیشهات به این فکرها، پرواز کرده بود؟ میدانم، میدانم، میدانم…
چند نکته ی کوچک ترجمهای
به نظرم باید یه سلسله مطلب واسه ترجمه بنویسم، نه که فکر کنی علامه ی دهر هستم یا اینکه ادعایی یا از این خزعبلات، نه، اصلاً. فقط برای اینکه تجربیات کوچولو موچولوی خودم رو با تو، دوست خوبی که به ترجمه – شیرینترین عسل بدون قند دنیا – علاقمند شدی، درمیون بزارم، همین!
آیا من یک بیلیونرم؟؟
شما هم تو روزنامهها و مجلهها با کلمه ی جدید «بیلیون» و «بیلیونر» آشنا شدین یا نه؟ نمیدونم کدوم شیر خام خوردهای ابتکار بخرج داده و کلمه ی billion رو بومی سازی کرده!! تا اونجا که عقل ناقص من قد میده، در ریاضیات بعد از واحد هزار و میلیون، واحد میلیارد قرار داره. پس شما ای مترجم گرامی و همکار محترم، لطف کنین پا تو کفش ریاضیدانان و اعدادیون و ارقامیون نکنین خواهشا، و فقط بتراجمین!!
آگوست، می، مارچ، آپریل، جون و جولای نداریم!!
جدیداً مد شده هر چی اسم ماه میلادی هست رو همونجوری که به دهنوشن میآد، مینویسن و به خیال خامشون که ترجمه میکنن. وا ترجمهآ!! برادران و خواهران گرامی، اگر لطف میکنین و یه متن رو از انگلیسی به فارسی میتراجمین، لطف کنین که مثل من سیاست «کمتر اشتباه پراکنی کن!» رو سرلوحه ی زندگانی ترجمهای تون قرار بدین، شاید که رستگار بشیم!
دوستان، نام ماههای میلادی، خیلی قبلتر از اینی که بنده و شما، قدم رنجه کنیم و پا به زندگی بزاریم، به فارسی ترجمه شده، باب شده و به طور شایسته و بایستهای بکار گرفته شده، پس لطفاً به قوانین احترام بزارین و از همون نامها واسه ترجمه کمک بگیرین. برای اینکه لیست این ماهها رو داشته باشین میتونید به صفحه ی سالنمای گرگوری در ویکی پدیای فارسی سری بزنید؛ یا اینکه از یه تقویم پدر و مادر دار استفاده کنید.
حتما حتما حتما؛ مد نظر داشته باشین که ترجمه ی صحیح ماه میلادی Augustعبارت اوت میباشد و هرگز هرگز هرگز، از «آگوست» استفاده نکنید. همچنین بجای «مارچ» از مارس، بجای «می» از مه بجای، «جون» از ژوئن و در آخر بجای «جولای» از ژوئیه استفاده نمایید.
فعلا نکتهی خاصی به ذهنم نمیرسه، نظری، پیشنهادی، نکتهای، چیزی دارین، حتما تو بخش نظرات مرقوم فرمایید.
مه
ابرها از بالاي بالاي بالا، قدري پايين آمده بودند، قدري به زمين زميني نزديک بودند، ديگر نه فخري بود و نه غروري، ديگر نه فصلي بود و عبوري، ديگر هيچ فاصله اي به معني دوري نبود، آنجا آسمان زمين بود و زمين آسمان. آنجا، مه همچون بوي حضور تو چيزي فراچنگيافت و دست نايافتني مي نمود. آنجا…، آری آنجا عشقی سر میگرفت…
مترجمی از جماعت نسوان هندی و امریکایی!!
وقتی که نصف شب بیخوابی به سرت بزنه از این بهتر نمیشه. دو و نیم نصف شب که جایی نمیشه رفت، پس به ناچار باید بری و یه سری تو وب بزنی.
از اونجا که خیلی بیحوصله بودم قصد وراندازی تیتر یک روزنامههای فردا بهترین ایدهی شبانگاهی بود که بهم این اجازه رو داد تا چندتا از روزنامههای صبح کشور رو تورق کنم. و خیلی تصادفی به چند تا گاف ترجمه بر بخورم.
بازم از اونجا که من کرم ترجمه دارم و به قول یکی از اساتید عزیز دانشگاه، «گور ممیش» (!!) تشریف دارم – اصلا نمیدونم یعنی چی – دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و این پست رو ننویسم. البته باید بگم که خیلی وقته دور اینجور مته به خشخاش گذاشتنها رو خط قرمز کشیده بودم و باز توبه شکستم!
البته الان فقط حال و حوصله ی بررسی یکی از این گافها رو دارم، چون میخوام برم و لالا کنم که صبح کلی کار دارم. اگه بعداً عمری بود و حوصلهای، بقیه رو هم براتون کالبد شکافی ترجمهای میکنم.
گاف ترجمه در روزنامه ی تهران امروز:
خیلی تصادفی به این امید که صفحه ی PDF شده ی ادبیات روزنامه ی تهران امروز رو دانلود کرده باشم به صفحه ی ویژه ی زنان رسیدم. اون بالا، یه تیتر جذاب – البته از نگاه یه فارغالتحصیل مترجمی – چشمک میزد: «ساکا جاوا، بردهای که مترجم گروه اکتشافی شد«. حتی حال خوندم متن به اون کوتاهی رو نداشتم که یهویی دیدم همون اول کار مترجم عزیز روزنامه یه سوتی خفن داده!!
متن مقاله به این قراره: « ساکا جاوا (1787 – 1812) زن امریکایی هندی تباری بود… » به بخش پررنگ شده یه بار دیگه دقت کنین « زن امریکایی هندی تبار »! خب مثل روز روشنه که مترجم عزیز دل برادر، عبارت Indian American رو به اشتباه ترجمه کردن؛ که ترجمه ی صحیح « زن سرخپوست » یا « زن سرخپوست امریکایی تبار » صحیح است، یا یه چیزی تو همین مایهها. جالب اینجاس که یکی دو خط پایینتر خودش میگه طرف تو آیداهو – یکی از ایالتهای امریکا – به دنیا اومده، ولی بازم شک داره که طرف دو ملیتی باشه، مثل ایرانی-امریکایی یا ایتالیایی-امریکایی.
ماجرا از این قراره که برادر گرامی جناب کریستوف کلمب و دوستان وقتی پس از مشقات زیاد و گرفتاریهای جور و واجور و گاه ناجور بالاخره با دعاهای مادران گرامیشون به سرزمین امریکا میرسن. از اونجا که هنوز اون موقع موبایلها GPS نداشتن – مثل موبایلهای ایران! – به گمانشون راه جدیدی به هندوستان رو پیدا کرده و به کرانه ی غربی هندوستان (همین هند خودمون که تو آسیا قرار داره) رسیدن. غافل از اینکه یه سرزمین جدید رو کشف کردن. به دلیل همین جهل مرکب هر بنی بشری رو که میدیدن Indian و Red Indian یا American Indian میگفتن. که تو ترجمه باید مراقب این اصطلاح بود!!
غرض از این حرفها فقط یه نکته کوچولو بود: اینکه بعضی وقتا رسانههای معتبری چون روزنامهها، که خیلیها حساب کتاب روشون انجام میدن، با یه همچین سوتیهایی معروفتر میشن. 😉
با تو در سفر
کولههایمان را پر از نان و شراب و عشق میکنیم. با بوسهای مهربانانه، مهر تاییدی بر بلیط سفر دو نفرهمان میزنیم و بیهیچ دلواپسی به راه میافتیم. در راه تو به خرگوشها چشمک میزنی و من، فقط از بنفشهها نکتههای عاشقانهای را میآموزم.
در راهیم. برای رسیدن به بلندترین قله ی زندگی، قله ی عشق. من و تو، دست در دست میدهیم و از بیشهزار و مرتع و جنگل میگذریم. وای خدای من، چه لطفی دارد دنیاگردی با فرشتهای که پهلو به پهلو و دوش به دوش و شانه به شانهات میآید و پرواز نمیکند.
من شعرها و ترانهها و عاشقانههایی که به ذهنم میرسند را بیهیچ تغییر و آلایشی، همانگونه که گونه ی زیبای تو بیآلایش و آرایش و زیبا و جاودان است، همه ی حرفهای دلم را با تو مزه مزه میکنم و گاه، فریادی از خوشحالی سر میدهم. تا شاید همه ی مورچههای پرکار، من و تو را یادشان نرود.
کنار آبشار که میرسیم، میخواهم چون نوای ابدی آن، غرش کنم، فریاد کنم و شاید حتی جیغی زنم و بگویم که ای مادر جنگل و ای پدر آسمان، من از همه ی شما خوشبختتر و خوشحالترم. من غارونترینم. من غارونترینم،… ، آری.
تو ریز میخندی و چشمان درشتات، چهها که با من نمیکند، ای جاودانه ی مهربانی، ای نشانه ی زیبایی و ای رنگینکمان قلموی الهی، ای بهترین من. دستهایم را بفشار تا که جریان شاداب عشق را در کالبد جوانم حس کنم و زندگانی جاودانه را بازیابم. ای کیمیای هستی من، باز نوشی دگر از شراب عشق را بر من بنوشان.
میرسیم آن بالا. بالای بالای بالای بالا. اینجا، قله ی عشق است. مرتفعترین جای کائنات اینجاست. میدانی عزیزکم، همیشه میاندیشیدم که کوهنوردی کاری دشوار و طاقتفرسا است، اما اکنون دریافتم که با عشق، هیچ کاری دشوار نیست و غیرممکن. فهمیدم که اگر تو با من، در راه باشی، هیچ مقصدی دست نایافتنی نخواهد بود.
تو فقط بخند و دلبری کن، من هیچ چیز دیگر از تو نمیخواهم. هیچ چیزی جز مهر و عشق و عطوفتت را نمیخواهم.