دستهایت را بگشا، شبنمهای باران پاییزی از بلندای پیچک حصار زندگی بر صورتت میچکند. دستهایت را بگشا، بوی ماه آشنایی میآید، آنرا برگیر. فردا شاید باران نمناکی بزند، چترت را برندار، بگذار خیس شویم. امروز و فردا مهربان باش، مهربانتر…
صبح، آفتاب بالا میآید، خواب نیستم، زودهنگام در میانه ی شلوغی رهگذران، به میدان شهر شبیخونی میِزنم و شاخه گلی سرخ از برای تو میربایم؛ چه شیرین است بوی آن، چون آن نگاه محسورگر و خندههای اغواگرت، پیرمرد باغبان فریاد میزند، میگریزم…
به یاد تو دانهی سحرآمیزی که در حیاط خانه کاشته بودم گل کرده است و بزرگ شده؛ چنار عشق. خود را از آن بالا میکشم تا به تو برسم. میدانم که تو آنجایی، میدانم که تمام این مدت در آنجا منتظرم بودی، طفلی که بزرگ میشود…
از آن بالا تمام شهر چونان شعری تازه از برگهای عاشقانه فام پاییز است؛ از آن بالا انارستانی را مییابم که هرگز ندیده بودم. آه خدایا، چنارها برایم دست تکان میدهند و کلاغی دهنکجی میکند. از آن بالا تازه میفهمم که چه کوچکم در برابر تو، تازه میفهمم که کودکانه دوستت میدارم…
یاد آن بادکنکهای صورتی و نارنجی و سبزی که به تو هدیه کردم میافتم. یاد آن گوشماهیهایی که برایت از جعبهی گنجهایم ارمغان آورده بودم، یاد آن آبنباتکشی که پر از مورچه شده بود و یاد آن کتابهای داستان مصور پاره پاره…
و تازه میفهمم که چه خوب، این کودکی من بود که ترا شیفته ساخت، چه موهبتی که دوستدار کودکانی. چه عالی که دلم را نمیشکنی و مضحکه نمیکنیام. تو را به همین خاطر است که میستایم؛ فرشتهای که ذوق و شوق کودکانه میدهد…
فردا اما هدیهای برایت نمیآورم، چرا که پاییز غوغا خواهد کرد…
زیبا نوشتید اما پاییز خود یک هدیه است.