ابله محله

گاه‌نوشت‌های پسرکی دیوانه

بایگانیِ شاعرانه

خاطرات بهاری

بهشت آرزوهایمهوای ابری بهاران است. اینجا همه جا را سبزجامه‌ای از سبزی و علف است، خرم و دیدنی و بوئیدنی. بوی دود زیبایی می‌رسد به مشام. پسرک آن‌گوشه نشسته و با چیزی بازی می‌کند، چای میجوشد و غل‌غل می‌کند.

جای جای جامه‌ی پر چین و شکن زمین، گل‌های سرخ سربرآورده‌اند، دوستشان دارم، خوشبویند، خوشمزه‌اند، خوش آب و رنگ‌ند. حیف که تنها چند هفته‌ای از سال این چنین اردیبهشتی است.

دوستان در کنارم هستند، همگی شوخ و شنگند و فریاد‌های سرمستی‌شان فضا را پرکرده. من اما اینجا در میان تمامی این هیاهوهای زنده‌ی زندگی، با تو تنهایم. چشم در چشم هم و لب بر لب یکدیگریم.

می‌دانی، نمی‌دانم. اما بدان، می‌خواهم باز اعتراف کنم. می‌دانم که برایم گران تمام خواهد شد. می‌دانم که نباید حرف دلم را این سامان صادقانه بگویم. اما بادا باد.

بدان که بی‌تو، من هیچم. نمی‌توانم. زندگی‌ام پوچ است و بی‌مهنا. مرده‌ام. جسدی متافنم. خلاصه مرداری چهارپایم. ای عزیزکم، ای نازنینکم، این گوسپند کوچک گله‌ی حسن کچل، بی تو، ای علفک کوچک زیبایم، هیچ نیستم.

که به قول دوست شاعر پیشه‌ام:

نان را از من بگير، اگر ميخواهی / هوا را از من بگير ، اما / علف‌ها را نه

–    برگی از خاطرات گوسپندی که می‌خواست آدم شود

بعد از تحریر: به صدای سهراب گوش می‌دهم، خدا هم خودش و هم صدایش را رحمت کند.

دلتنگی‌های پنجشنبه‌ای

تنهاییآفتاب از پشت این برف الکی سرکی کشیده است. روز دلگیری است. می‌دانم که نمی‌دانی رویای دیشبم بودی و تا به صبح دیوانه‌وار در رخت‌خواب تنهایی غلط می‌زدم و هذیان‌های ذهنی خسته را نشخوار می‌کردم.

هوا سرد است، بیا، به حرمت آن پنجشنبه‌ها بیا و با گرمای وجودت مرا از این زمهریر لعنتی نجات بده…

پ.ن: در همین حس و حال گوش کنید به: Joanie Madden – The Immigrant

چشمان کاملاً بسته!

ولنتاین

پاکی چشم و دل: از دیگر مزایای عشق!

اگر این ولنتاین هم از عشق‌تون شنیدید که: «تو تنها عشق منی!» بهتره که اون رو بیشتر باور کنین!

بنا به تحقیق جدیدی که توسط روانشناسی به نام «جان منر» و همکاراش در دانشگاه دولتی فلوریدا صورت گرفته افرادی که نسبت به عشق شون فکر می‌کنن، به طور کاملا ناخودآگاه نسبت به افراد خوش قیافه و جذاب از جنس مخالف نظرشون کمتر جلب می‌شه و کلا چشم و دل پاک می‌شن!

در این تحقیق تصاویری رو به مدت نیم ثانیه از طریق رایانه به شرکت کنندگان نشان دادن و بعدش هم یه تصویر مربع یا دایره پخش شده. شرکت کننده ها بایستی که با انتخاب علامت مورد نظر و فشار دادن دکمه ی صحیح، فرد آشنا رو از نا آشنا تشخیص می دادن.

همچنین از نیمی از شرکت کنندگان خواسته شده بود که درباره احساس عشقی که دارن بنویسن، از نصف بقیه هم خواسته شد که درباره یه خاطره شادشون بنویسن. گروه اول، نسبت به افراد جذاب از جنس مخالف تمایل خیلی کمی نشون دادن، ولی تمایل گروه دوم در حد همیشگی بود.

نقل از مجله ساینتفیک امریکن

برگی از چنار افتاد، پیام آمدنت داد

بادکنک، عشق، کودک و پاییز...

بادکنک، کودک، عشق و پاییز...

دست‌هایت را بگشا، شبنم‌های باران پاییزی از بلندای پیچک حصار زندگی بر صورتت می‌چکند. دست‌هایت را بگشا، بوی ماه آشنایی می‌آید، آنرا برگیر. فردا شاید باران نمناکی بزند، چترت را برندار، بگذار خیس شویم. امروز و فردا مهربان باش، مهربانتر… 

صبح، آفتاب بالا می‌آید، خواب نیستم، زودهنگام در میانه ی شلوغی رهگذران، به میدان شهر شبیخونی میِزنم و شاخه گلی سرخ از برای تو می‌ربایم؛ چه شیرین است بوی آن، چون آن نگاه محسورگر و خنده‌های اغواگرت، پیرمرد باغبان فریاد می‌زند، می‌گریزم…

به یاد تو دانه‌ی سحرآمیزی که در حیاط خانه کاشته بودم گل کرده است و بزرگ شده؛ چنار عشق. خود را از آن بالا می‌کشم تا به تو برسم. می‌دانم که تو آنجایی، می‌دانم که تمام این مدت در آنجا منتظرم بودی، طفلی که بزرگ می‌شود… 

از آن بالا تمام شهر چونان شعری تازه از برگ‌های عاشقانه فام پاییز است؛ از آن بالا انارستانی را می‌یابم که هرگز ندیده بودم. آه خدایا، چنارها برایم دست تکان می‌دهند و کلاغی دهن‌کجی می‌کند. از آن بالا تازه می‌فهمم که چه کوچکم در برابر تو، تازه می‌فهمم که کودکانه دوستت می‌دارم…

یاد آن بادکنک‌های صورتی و نارنجی و سبزی که به تو هدیه کردم می‌افتم. یاد آن گوش‌ماهی‌هایی که برایت از جعبه‌ی گنج‌هایم ارمغان آورده بودم، یاد آن آب‌نبات‌کشی که پر از مورچه شده بود و یاد آن کتاب‌های داستان مصور پاره پاره… 

و تازه می‌فهمم که چه خوب، این کودکی من بود که ترا شیفته ساخت، چه موهبتی که دوست‌دار کودکانی. چه عالی که دلم را نمی‌شکنی و مضحکه نمی‌کنی‌ام. تو را به همین خاطر است که می‌ستایم؛ فرشته‌ای که ذوق و شوق کودکانه می‌دهد… 

فردا اما هدیه‌ای برایت نمی‌آورم، چرا که پاییز غوغا خواهد کرد…

شبنمی بر برگ خرزهره چکید!

عشق یعنی نگاه‌های مستانه‌ی موش کور...

عشق یعنی نگاه‌های مستانه‌ی موش کور...

چرا همیشه لاله‌ها و اقاقی‌ها و عشقه‌ها و رز و صنوبر و سبزه‌ها پیام‌‌های مهربانانه را می‌رسانند، چرا هرگز کسی نگفت که بر برگ خرزهره‌ای شربت عاشقانه‌ای چشید… چرا هرگز نمی‌گوییم سگی زوزه کشید و من نوای عشق را شنفتم… چرا مگر آن سگ بینوا عاشق نشد… 

سوسک‌هایی که شاخک‌هایشان را باهم تماس می‌دهند، مارمولک زبر و زرنگی که به دنبال معشوق می‌خزد یا تمساحی که شاید نتواند مانند کوسه‌ها معشوقش را ببوسد!… و تنها این قور قورهای زیباست که عاشقانه نوا می‌کشد… 

قارچ‌های سمی کوهستان تنها هدیه ی صادقانه ی من است؛ برگ‌های سوزنی کاکتوس‌های صحرا را در بر بگیر، من ترا می‌ستایم…

ملخی کاهکی را گاز میزد، تکه‌ای از دهانش افتاد و موری آنرا برای معشوق برد…

چوبی در دهان!

قبل از هر دیدارت، سیل حرف‌ها مرا در خود غرق می‌کند، می‌دانم یا نمی‌دانم، دقیقا نمی‌دانم، اما می‌دانم که چه چیزهایی را باید به تو بگویم، باید درباره ی گربه همسایه که از دستم سوسیس خورد با تو حرف بزنم، درباره ی کبوترانی که صبح‌دم ظرف دانه‌ها را واژگون کردند؛ و از گلی که دیروز در اتاق پشتی گل داد.

اما، می‌دانی، ای زیبای من، هر گاه که چهره‌ات را در حضور مهربانانه‌ات از نزدیک می بینم، زبانم چون چوب درختی که هزاران سال خشک باشد، ثابت می ماند و چیزی برای ابراز ندارد. بهتر است که هیچ حرفی نزنم، هیچ چیز به عظمت زیبایی خنده‌های تو و آن صورت بشاشت نیست، هیچ چیز به آن اندازه مرا تازه و جوان نمی‌کند.

خدا حفظت کند…

مرا با برکه‌ام بگذار دریا ارمغان تو

تو از اول سلام‌ات پاسخ بدرود باخود داشت
اگرچه سحر صوت‌ات جذبه‌ی داوود باخود داشت

بهشت‌ات سبزتر از وعده‌ی شداد بود اما
– برایم برگ برگ‌اش دوزخ نمرود باخود داشت

ببخشای‌ام اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله‌ات در پیچ و تاب‌اش دود باخود داشت

«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
– دل «سودابه»سان‌ات هرچه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه‌ام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود باخود داشت

— محمد علی بهمنی