ابله محله

گاه‌نوشت‌های پسرکی دیوانه

خاطرات بهاری

بهشت آرزوهایمهوای ابری بهاران است. اینجا همه جا را سبزجامه‌ای از سبزی و علف است، خرم و دیدنی و بوئیدنی. بوی دود زیبایی می‌رسد به مشام. پسرک آن‌گوشه نشسته و با چیزی بازی می‌کند، چای میجوشد و غل‌غل می‌کند.

جای جای جامه‌ی پر چین و شکن زمین، گل‌های سرخ سربرآورده‌اند، دوستشان دارم، خوشبویند، خوشمزه‌اند، خوش آب و رنگ‌ند. حیف که تنها چند هفته‌ای از سال این چنین اردیبهشتی است.

دوستان در کنارم هستند، همگی شوخ و شنگند و فریاد‌های سرمستی‌شان فضا را پرکرده. من اما اینجا در میان تمامی این هیاهوهای زنده‌ی زندگی، با تو تنهایم. چشم در چشم هم و لب بر لب یکدیگریم.

می‌دانی، نمی‌دانم. اما بدان، می‌خواهم باز اعتراف کنم. می‌دانم که برایم گران تمام خواهد شد. می‌دانم که نباید حرف دلم را این سامان صادقانه بگویم. اما بادا باد.

بدان که بی‌تو، من هیچم. نمی‌توانم. زندگی‌ام پوچ است و بی‌مهنا. مرده‌ام. جسدی متافنم. خلاصه مرداری چهارپایم. ای عزیزکم، ای نازنینکم، این گوسپند کوچک گله‌ی حسن کچل، بی تو، ای علفک کوچک زیبایم، هیچ نیستم.

که به قول دوست شاعر پیشه‌ام:

نان را از من بگير، اگر ميخواهی / هوا را از من بگير ، اما / علف‌ها را نه

–    برگی از خاطرات گوسپندی که می‌خواست آدم شود

بعد از تحریر: به صدای سهراب گوش می‌دهم، خدا هم خودش و هم صدایش را رحمت کند.

No comments yet»

بیان دیدگاه