ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ شاعرانه
چوبی در دهان!
قبل از هر دیدارت، سیل حرفها مرا در خود غرق میکند، میدانم یا نمیدانم، دقیقا نمیدانم، اما میدانم که چه چیزهایی را باید به تو بگویم، باید درباره ی گربه همسایه که از دستم سوسیس خورد با تو حرف بزنم، درباره ی کبوترانی که صبحدم ظرف دانهها را واژگون کردند؛ و از گلی که دیروز در اتاق پشتی گل داد.
اما، میدانی، ای زیبای من، هر گاه که چهرهات را در حضور مهربانانهات از نزدیک می بینم، زبانم چون چوب درختی که هزاران سال خشک باشد، ثابت می ماند و چیزی برای ابراز ندارد. بهتر است که هیچ حرفی نزنم، هیچ چیز به عظمت زیبایی خندههای تو و آن صورت بشاشت نیست، هیچ چیز به آن اندازه مرا تازه و جوان نمیکند.
خدا حفظت کند…
غسل تطهیر
امروز و دیروز و روز قبل
اینجا باران میبارد
شر و شر و شر و شر
اینجا باران شلاقی میبارد
میبارد، میبارید و خواهد بارید.
اینجا همه چیز شسته میشود
تازه میشود، سرزنده میشود
ماشینهای دود گرفته ی پارک شده در کنار خیابان
ساختمانهای سیاه سنگ مرمر سنگدل
کوچههای بدون برگ قرمز چنار پاییزی
همه چیز و همه کس.
اینجا گاه کسی دلش را روی رخت
روی رخت لباسهای مادر پهن میکند
پهن میکند تا چیزهای بیهودهای را بشوید
چیزهای بیهوده ی اضافی مضر کشنده ی مرگباری را.
اینجا شر و شر و شر
تند و تند و تند
باران میآید
باران میبارد.
رخت لباس پر است
مادر لباس میشوید
جایی برای پهن کردن دلم نیست
آنرا روی نرده سنجاق میکنم، آخ خ خ . . .
باران میآید، شر و شر و شر
باران میبارد.
فرداها که باران قطع شود
و دلم در این باران بندآمده خشک شود
دوباره چون نخستین روز پیش از گناه
تازه و پاک و نورانی و بدون لکه خواهد بود.
وای
چه خوب
چه خوب که باران میبارد
چه خوب که باران شر و شر و شر میآید.
شبنم آسمان
پتوی طوسی، آسمان ِ شهر را فراگرفته، منجوقهای نقرهای از آن بالاها فرومیریزند، من، تو و تمام دلشدگان این دیار، چنین لحظههایی را جشن میگیریم. ببار ای آسمان، ببار و عشق را در دلهای دلدادگان و دلشدگان و دلگمشدگان و دلبران و دلبرکان بارور کن… بارور چون شبنم بهاری…
تو را دوست میدارم
تو را دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گلها
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوستداشتن دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس
اندک میبینم.
بی تو جز گستره بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
پل الوار
مترجم: احمد شاملو
آسمان…
امروز صبح که آسمان از خواب برخواست، بوی آمدنت همه جا را پر کرده بود، آسمان خود را باید عزیز میکرد، پس برخواست، نگاهی به گنجهی قدیمی مهرورزیهایش انداخت، چیزی نیافت، هیچ چیز جز آن چند تکه ابر طوسی بارانی عاشقانه… تنها چیزی که کم بود، چند قطره شبنم مشاطه ی صبحگاهانی بود تا ظاهر این دلبرده، همچون دلبرش، ناز و طناز و خمار شود… چیزی شبیه صورت خوشتراش نازنین تو…
بودن یا نبودن
بودنها همیشه با بودن معنی نمیشود،
و نبودنها هم با نبودن.
کاشکی در نبودنهامان باشیم،
که بهترین بودنها در نبودنهاست؛
بودنهایی که غبار بودن و غم نبودن نمیپذیرد؛
بودنهایی که رنگ نبودن نخواهد پذیرفت، هرگز… هرگز… هرگز.
و چه حیف که من، در بودنهایم، نیستم؛
و صد افسوس که نبودنهایم بودنی ندارد؛
و اگر هم که نبودنم، بودن بدون نبودنی داشت،
با بودنهای نبودنم، صوابکار نشدم؛ وای بر من خطاکار… وای بر من… وای.
در ثنای بانوی یه عالم؛ یانگوم
یانگوما، هفت روزی از دوری و فراغت میگذرد، میدانی که بدون تو و چشمهای عاشقت، مرا چه آشوبی آخر در سر میشود و دل در چه تواند که امید بست؟
یانگوما، با تو از اردک و قارچ و پهن اسب، چیزهایی خوراکی یافتم و بدون تو، حتی، حتی نمیتوانم از برنج و رشته و سوپ سبزی ساده و دوستداشتنیام هم شکمی بیاسایم، آیا توانم؟
یانگوما، آن صبر جمیل و آن کردار کمیل تو، نه تنها مادر پادشاه و ملکه و تمام خدم و حشم را مجذوب و دیوانهی تو کرد، که پادشاه تازهدل، خود دل در گروی روی تو داد و بدون تو، من بیتو چه کنم آخر؟
یانگوما، حب تو، مهر است و خصم تو، کین عالمیان. دیدی که چگونه بانو چویی، تیر و طایفه را به باد خصم تو داد و کینهی تو، چگونه قوم پرصلابتش را ابتر نمود، وا یانگوما، ما را ببخش، ما را با کین تو چکار؟
یانگوما، این آخرین باری است و اولین، که برایت، برای خندهها و گریههایت چیزکی مینگارم. این اولین بار است و آخرین که ترا، با نام کوچکت، یانگوم خطاب میکنم. ترا بدرود، بدرود ای معشوقهی شوخ وشنگم…
بخشی از نامه ی محرمانه ی افسر مین جانگوم به یانگوم، در تبعید!
😉