ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ عشقولانه
نام تو
نامت را بر شنها نوشتم، موج پاکش کرد؛
نامت را بر نسیم صبحگاهان نگاشتم، باد با خود برد؛
آخر، آنرا بر قلب کوچکم حک کردم؛ سکتهای زدم و ناکار شدم!
عشق یعنی…
عشق یعنی یه حس پاک بچهگونه.
عشق یعنی خاطرههای سبز با هم بودن.
عشق یعنی هر شب تا صبح با رویای تو زندگی کردن.
عشق یعنی هر روز تا شب دغدغه ی دوباره دیدنت رو داشتن.
عشق یعنی هر هفته منتظر یه هفته ی جدید باشی که شاید صبح دولت عشقت بدمد.
عشق یعنی هر بار که بعد عمری میای، زود ناز میکنی و میگی که میخوای بری و حسابی کار داری.
عشق یعنی توی هر بار دیدنت فکر کنم که این آخرین باری که این شانس رو داشتم و خدا میدونه که بازم شانس بیارم یا نه.
عشق یعنی تلاش کردن و فکرهای بلندپروازانه داشتن. فکرایی برای داشتن ابدی تو، فکرایی برای دیدن همیشهگی تو، تلاشی برای عاشقانهگی تو.
عشق یعنی که صبح از خواب پاشی و ببینی همه ی این حرفا و ماجراها و داستانهای عشقولانه رو تو خواب و رویای یه شب تابستونی یا پاییزی دیدی! باورت میشه؟؟
عشق یعنی همین، همین تعجب یهواکی، همین غیرمنتظرگی اتفاق، همین اومدن و رفتنهای یهباره، همین زندگی عجیب غریب و حس جوونی، عشق یعنی همین، همین و بس!!