ابله محله

گاه‌نوشت‌های پسرکی دیوانه

بایگانیِ داستان کوتاه

پسرک خوشحال!

زن بغلدستی خوش‌بر و روی توی بانک با مهربانی: آقا نوبت شماست، من بعدتونم!

پسرک خوش تیپ زیرک‌مآب بی‌چشم و رو: اه ه ه ه!!

همان زن بغلدستی خوش‌بر و روی توی بانک با مهربانی بیشتر: خوشحال شدی!؟

پسرک خوش تیپ زیرک‌مآب بی‌چشم و رو با بی‌شرمی: آره، می‌شه منو خوشحال‌ترم کنی؟؟

همان زن بغلدستی خوش‌بر و روی توی بانک با عصبانیت زیاد: ای بی‌شعور چشم‌چرون… آی مردم…

چاقو

از اینکه تو نوروز وقت بیشتری برای مطالعه با موبایل هست خوشحالم. حتما تو مسافرت حوصله‌تون سر می‌ره یا اینکه تو ماشین دیگه حال بازی یا گوش‌دادن به آهنگ و سربه‌سر گذاشتن با بقیه رو ندارین. 🙂

توی این پست، یه کتاب موبایلی برای همه‌تون آماده کردم؛ داستان «چاقو» از «برندان گیل» با ترجمه «امیر مهدی حقیقت«. خوندن این کتاب تو این ایام خالی از لطف نیست.

+ دانلود کتاب موبایلی «چاقو»

+ دانلود كتاب از لينك 2

زندگی من با موج

اکتاویو پازامروز زیاد حال و حوصله ندارم. به همین خاطرم براتون یه کتاب موبایل درست کردم. داستان «زندگی من با موج» اثر «اکتاویو پاز» که البته جناب «نیما ملک محمدی» اونو ترجمه کردن. اینو بگم که خودم هنوز نخوندمش. می خونم و بعد نظرمو همینجا می نویسم. شما هم همینکارو کنین.

دانلود کتاب مخصوص موبایل:  لینک یک یا لینک دو*

* به دلیل بامبولی که این سایت درآورد ابتدا فایل را فشرده کرده‌ام (rar) بعد بالاگذاری نموده‌ام. پس لطفا پس از دریافت ابتدا فایل را ازحالت فشرده خارج کرده و بعد به موبایل انتقال دهید.

حفره ی متعفن

از صدای دعوای چند کلاغ از کابوس بیدارشد، تمام وجودش غرق در عرق بود. می‌ترسید بلند شود، می‌ترسید چشم باز کند، می‌ترسید ببیند که همه چیز تعبیر شده باشد. می‌ترسید و می‌ترسید و می‌ترسید…

اتاق تاریک و ظلمانی بود، چون شب پیش، چون شب‌های پیشتر از آن و چون سیاهچالی از حقیقت که رو به صورت تاریک زندگی دهان باز کرده بود. اینجا عمق وجود تلخناک تمام رویاها بود؛ واقعیت.

روی تخت چرخی خورد، صدای غرچ غرچ چوب‌های پوسیده ی تخت، چندشناک بود و کهنه، احساس بدی داشت، شاید … شاید… شاید امروز اصلا نباید آغاز می‌شد، آه ای روز شوم زندگی من، برو… برو…

هوا تیره از ابرهای بارانی بود، گرفته و خفه و اعدامناک. دیگر هیچ امیدی به بلند شدن نبود. هوای گل گرفته ی زندگی، چه احساسی دارد؟ کاری نمی‌شد کرد، باید، باید برمی‌خواست و روز را به پایان می‌رساند، هرچند، دردناک و غمبار و طاقت‌فرسا.

ترسان و لرزان بلند شد و پنجره را گشود، وای… وای خدای من، چه می‌دید، باور ناکردنی بود، جای آن باغچه‌ی دوست‌داشتنی گل‌های ارغوانی و زرد و سبز، جای تک درخت سیب ترش، باتلاق متعفنی جا خوش کرده بود…

از آن طرف باتلاق ِ وجود، خنده‌های هولناک وزغی می‌آمد، قاه قاه قاه… حس می‌کرد تک‌تک عناصر شوربختی بر او می‌خندند، حس می‌کرد تک‌تک ذره‌های این آب بسته‌ی لجن‌رنگ، او را به سخره می‌گیرند.

پنجره را بست، و پیش خود گفت، کاش آن کابوس‌های دهشتناک، هرگز پایان نمی‌یافت، و به سمت تخت رفت، تا کابوسی دیگر را بیآغازد…

بيا فالت بگيرم

همینجوری الکی خوشی، تو ماشین نشستی که این 90 ثانیه ی چراغ قرمز هم بگذره و بری خونه، حسابی خسته و کوفته شدی. شیشه ی ماشین نیمه بازه و باد سرد پاییزی تنت رو یه قلقلک کوچیک می‌ده. تو همین حین یهو یه سایه تندی یه چیزی رو می‌زاره رو داشبورد و می‌ره!

همینجوری بی‌حوصله داری به اون چیز نیگا می‌کنی. یه پاکت سفید با نوشته‌های سبز؛ یه فال! اون هم فال انبیاء!! فکرش رو اصلا نمی‌کردم که انبیاء هم فال و این حرفا داشته باشن. پسره برمی‌گرده، بهش می‌گم که نمی‌خوام، اصلا هیچی پول تو جیبم نیست! دروغ می‌گم، دروغ!!

یه حسی دارم. نمی‌دونم شاید این یه امتحان، شاید توهمه، شاید حماقته، شاید…  ته دلم می‌خوام پول رو دربیارم و بهش بدم وحداقل خوشحال باشه که تونست یکی دیگه از فال‌هایی رو که باید بفروشه، فروخته. همش یاد اون شعر حافظ می‌افتم: «ای صاحب سلامت روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را…»!

شاید باید صدقه‌ای چیزی، نمی‌دونم شاید شیرینی خوشحال بودنم رو بدم. شاید باید نشون بدم به خودم که اگه امروز یه ذره شادم، اون بالایی است که شادی رو فرستاده و این پول توی جیب رو و این … و هزارتا از این «این»ها که من دارم و اون پسره نداره، پسری که الان باید سر درس و مشقش باشه، که تا آخر عمر مجبور به فروش این‌ها نباشه.

می‌گم پول ندارم. برش دار. نمی‌خوام. اونم می‌گه صد تومن بیشتر که نیست، برش دار، بخر، پول رو بده. صد تومن! صد تومن! صد تومن! یه آونگ تو گوشم زنگ می‌خوره، صد تومن که دیگه پولی نیست پسر، دیگه حتی یه تف‌هم با صد تومن بهت نمی‌دن. نمی‌دونم دلم می‌سوزه، واسه اون یا واسه خودم یا واسه…

دست می‌کنم و پول رو می‌دم و می‌ره. می‌دونم که اصلا اهل این حرفا نیستم که به گدا پول بدم، اما بعضی وقتا یه جوری می‌شه که فکر می‌کنم باید دست بکنم و اون مبلغ ناچیز رو بهش بدم، شاید شکرانه ی سلامت یا شکرانه ی کرامت یا هر چیزه دیگه.

فال رو که وا می‌کنم، فال حضرت الیاس دراومده! خوب یا بد، الیاس، هم می‌تونه مثل الیاس باشه و هم مثل الیاس!!  خوب و بد!؟ اونش با خداست…

پرواز

چشم‌هایم بسته بود ولی تصویری نمی‌آمد. غلت می‌زدم و می چرخیدم و باز راه رفته را چند دقیقه ی بعد، باز می‌گشتم. متکای آبی دوست‌داشتنی‌ام را جابجا می‌کردم مگر اینکه تغییری حاصل شود و در دامان رویا غرق شوم و آسوده به خوابت روم. اما نمی‌شد، نمی‌شد ای عزیزکم. درست مثل همیشه. مثل هر بار که ترا می‌دیدم. درست مثل گذشته.

اما این مرتبه دردی هم در پشت داشتم. شانه‌هایم عجیب خارش داشت و من کلافه از هر دو، از خواب نیامده و از این درد تازه. از درد نمی‌هراسم می‌دانی که؟ آنکه هراس دارد از این چیزها نباید دل‌ببازد و دل‌ببندد. اما این بار، بیشتر از عجیبانیت این درد راحت نبودم تا از وجودش. گاهی وجود چیزی عادی است، اما حضورش نه. می‌دانی که؟

صبح از خواب که برخیزیدم، باور نمی‌کردم. جامه از تن کندم و خویش را در آینه به تماشا نشستم. «واقعاً آیا این امکان دارد؟»، «آیا تو بالاخره کار خودت را کردی؟»، «آه خدای من، چطور ممکن است؟». تمام این افکار از ذهنم گذشت، اما تنها چیزی که گذشتنی نبود، تنها چیزی که عجیب و واقعی و دوست داشتنی بود، همین بود، همین بال‌های سفید!

بال‌هایم… بال‌های زیبایم… بال‌های زیبای کاغذی عشق… آه ای خداوندگار دو گیتی… ای فرمانفرمای کائنات و کاهکشان‌ها، مرا بالی عطا کردی که در خواب و رویاهایم، بارها و بارها، با او، با آن یگانه ی بی‌همتا، با آن فرشته ی زیبای بال‌دار آسمانی و زمینی‌ات، با آن دخترک مهربان دوست‌داشتنی‌ات، با آن رفیق اعلا، آری با او دیده بودم. باور نمی‌کنم!

آه، آه که چه خوشبختم. چه خوشبختم که از با تو بودن‌هایم، مثل تو می‌شوم. بالی و حاله‌ی نوری و چراغی فروزان در دل. معجزه کردی، معجزه، ای عشق. فروغ دیده‌ام چون چشمان ناز و دوست‌داشتنی‌ات می‌شود، پلک‌هایم چون پلک‌های تو از هر اشعه ی عشق نرم نرمک، چشم چشمک می‌شود. آه ای بهشت زمینی جاودان و ابدی من، ای عشق…

با تو

هر گاه، هر لحظه، هر ثانیه، هر آن، و هر زمانی که تو هستی، هر زمانی که نورانیتت در نور آفتاب می‌پیچد و صدایت با ارکستر قطرات باران همنوا می‌شود. هر بار که چشم تو، مرا ستاره‌شناس جوانی می‌کند. و هر بار که حضورت، رنگ پایانی است بر تمام غم‌ها و مشکلات، بر تمام ناملایمات و نامایلات. ای بهترینکم، من، آری، من، چه گویمت، ترا و خدای ترا، تا سپاسی باشد. تا شکری باشد، بر این همه خوبی. بر این همه نیکی و بر این همه …، بر این همه عشق. آری.

هرگاه که درب‌ها می‌گشایند، هر بار که زنگ‌ها می‌نوایند، هر بار که خیابان ترا نشانم می‌دهد. هر بار که، با تو می‌فهمم که گوش‌ها و چشم‌ها و حواسم هشیار است. هر بار که با تو می‌فهمم زنده‌ام و خواب نمی‌بینم در بستر مرگ. در بستر پر خیال جانگدازی‌ها. به این می‌اندیشم که خوشبختی، به قول بوبن، وعده ی پول و تجارت و سکه‌ای بیش و کم نیست، خوشبختی یعنی یک چهره، و اینکه چطور این چهره در دامن کلمات، از تاریکی ناشناسی‌ها به نورانیت آشنایی‌ها می‌رسد. خوشبختی آری، خوشبختی یعنی همین.

هیچ کلام بیهوده و تکراری نخواهم گفت. می‌دانم، می‌دانم که بیش از گزاف، گفته‌ام. می‌دانم که زبان کوچکم، مدام در حال گفتن و نوشتن و خواندن ِ زیبایی‌های توست، اما حق بده، مرا حق بده، من چه گناهی دارم مگر. من در جذبه ی تو، غرق می‌شوم و آن پایین باز زنده‌ام. ماهی‌ها نمی‌گذارند تا به آرامش و مرگ رسم. مرا از دریای حضورت با بوسه‌هایی بیدار می‌کنند و می‌گویند که ای پسرک خوش‌اقبال، پری دریایی هزارساله، تو را، فقط و فقط ترا، می‌کشد و زنده می‌کند. تو چه سعادتمندی…

پولک‌های پوست تو، در زیر نور ماهتاب وجودت و در بستری از ستارگان چشمانت مرا به آب می‌زند. من نمی‌توانم ترا از دور، از ساحل آرزوها، از جزیره‌ی دورافتاده ی آشنایی تحمل کنم. من نمی‌توانم. می‌آیم. می‌آیم. جامه بدر می‌کنم و خود را بی محابا به دریای خروشان عشق و مهرورزی می‌سپارم. شنا نمی‌دانم، می‌دانم که نمی‌دانی این یک را. با این حال هیچ نگران نیستم. می‌دانم که جنازه ی بی‌جانم را آب دریا، به سویت خواهد آورد و تو، باز، با نگاهی، با غمزه‌ای، با گوشه‌ی چشمی مسیحایی، مرا به جان می‌آوری.

اگر تو نمی‌آمدی به این جهان، اگر دنیا از نبود تو یتیم می‌ماند، اگر کائنات با ندیدن تو به آخر می‌رسید، اگر تاریخ بی رد پای تو کتاب قطور کهنه ی زرد برگش را می‌بست، اگر،…، اگر من، چندان خوش‌اقبال نبودم که ترا ببینم و اگر، تمام این‌ها اتفاق نمی‌افتاد، دیگر چه دلیلی به آفرینش این همه مورچه و پروانه و شاپرک بود. دیگر چه کسی می‌خواست تا سبزی کوه‌های شمالی را با نوای خروشان آب‌ها بنگرد و واقعا دیگر چه دلیلی به وجود مه و ابر و کوه و سبزه و … و مهمتر از همه، عشق بود؟ جوابم را بده!
آیا تا بحال پرنده ی اندیشه‌ات به این فکرها، پرواز کرده بود؟ می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم…