ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ ادبیات
اینترنت، فارنهایت 451 نوین!
امشب داشتم خبرهای روز رو در سایتهای مختلف پیگیری میکردم، بخصوص این خبر ناراحت کننده که باز هم یه سری انفجار 80 نفر رو تو هند پودر کرده، تو همین حین چشمم به ستون نقل قولهای جذاب مجله تایم خوردم! خداییش ستون نقل قول تایم خوندنیه.
مارلینا فراری، مدیر انتشارات FMR ایتالیا، که ناشر گرانترین کتاب جهان به ارزش یکصد هزار دلار — مجلد قطوری پیرامون میکلانژ، مجسمهساز ایتالیایی — است گفته: « اینترنت کتابها را میسوزاند – این رویه ی کتابسوزی مدرن است.»
حال کردین!؟ احتمالاً شما هم یاد فیلم «فارنهایت 451» افتادین؛ حالا باید بیشتر حال کرده باشین! در کنار این، رمان 1984 جرج اورول رو هم قرار بدین، چه معجونی، حالا چقدر حال کردین!!؟؟
!! ، 1984، فارنهایت نمیدونم چی چی، کتاب سوزی… فکر کنم واسه جوونترها لازم به یه چند خط توضیح هست!! 🙂
1984، نام رمانی از جورج اورول هست که این نویسنده ی انگلیسی در سال 1949 به رشته ی تحریر درآورده و در اون اوضاع و احوال سال 1984 میلادی رو بررسی کرده. داستان در دنیای آینده روی میده و وحشت از آینده یکی از مهمترین درونمایههای این رمان هست. وحشت از اینکه روزی فراخواهد رسید که دیکتاتوری ظالم — برادر بزرگتر — حتی در درون ذهن تمام افراد نفوذ و کنترل خواهد داشت.
فارنهایت 451، نام فیلمی از فرانکو تروفات اه که در 1966 میلادی اکران شد. این فیلم تنها فیلم انگلیسی زبان این فیلمسازه و در اون دورانی رو به تصویر کشیده که تلویزیون مردم رو از کتابخونی دور میکنه، در این فیلم آتشنشانهایی — بخوانید کتابسوزان — هستند که فقط و فقط برای سوزاندن کتاب استخدام شدهاند. یکی از نکات جالب فیلم اینه که میگه: 451 درجه فارنهایت (233 درجه سلسیوس) دمایی که در اون برگههای کتاب آتش میگیرند!!
اینترنت، یه ابزاری که امروزه بیش از یک ششم جمعیت جهان از اون استفاده میکنند، آمار رشد استفاده از اینترنت در جهان طی هشت سال اخیر، یعنی از 2000 تا 2008 میلادی 305 ٪ رشد داشته! خب همه فکر میکنند که فقط خودشون — کاربران — این طرف صفحه نمایش نشستن و طرف دیگه یه سری کامپیوتر احمقن! نه خیر، مسلماً برادران بزرگتری در پس پردههای قرمز و آبی و خوشرنگ اونجا نشستن! کسانی که دوست دارن ما، همه، کمتر فکر کنیم، که لازمه ی فکر کردن تعمق و مطالعه است. کسانی که از پیش از قرون وسطا تاکنون، در اشکال گوناگون خواستن کتابها و دستهایی که اون کتابها رو مینویسه سوزانده بشه…
حالا همه ی این چیزا را با هم کنار هم بزارین و جمله نقل قول روز مجله تایم رو یه بار دیگه بخونین، شاید شما هم لذتکی ببرین! شاید!!
پ.ن: من به هیچ وجه منکر نقش بسزای اینترنت و فنآوریهای نوین در بهبود سطح زندگی بشر نیستم. به هر حال هر ابزاری و وسیلهای مزایا و معایبی دارد، اما چه بهتر که عنان آن ابزارها در دست ما باشد، نه برعکس! 🙂
برگی از چنار افتاد، پیام آمدنت داد
دستهایت را بگشا، شبنمهای باران پاییزی از بلندای پیچک حصار زندگی بر صورتت میچکند. دستهایت را بگشا، بوی ماه آشنایی میآید، آنرا برگیر. فردا شاید باران نمناکی بزند، چترت را برندار، بگذار خیس شویم. امروز و فردا مهربان باش، مهربانتر…
صبح، آفتاب بالا میآید، خواب نیستم، زودهنگام در میانه ی شلوغی رهگذران، به میدان شهر شبیخونی میِزنم و شاخه گلی سرخ از برای تو میربایم؛ چه شیرین است بوی آن، چون آن نگاه محسورگر و خندههای اغواگرت، پیرمرد باغبان فریاد میزند، میگریزم…
به یاد تو دانهی سحرآمیزی که در حیاط خانه کاشته بودم گل کرده است و بزرگ شده؛ چنار عشق. خود را از آن بالا میکشم تا به تو برسم. میدانم که تو آنجایی، میدانم که تمام این مدت در آنجا منتظرم بودی، طفلی که بزرگ میشود…
از آن بالا تمام شهر چونان شعری تازه از برگهای عاشقانه فام پاییز است؛ از آن بالا انارستانی را مییابم که هرگز ندیده بودم. آه خدایا، چنارها برایم دست تکان میدهند و کلاغی دهنکجی میکند. از آن بالا تازه میفهمم که چه کوچکم در برابر تو، تازه میفهمم که کودکانه دوستت میدارم…
یاد آن بادکنکهای صورتی و نارنجی و سبزی که به تو هدیه کردم میافتم. یاد آن گوشماهیهایی که برایت از جعبهی گنجهایم ارمغان آورده بودم، یاد آن آبنباتکشی که پر از مورچه شده بود و یاد آن کتابهای داستان مصور پاره پاره…
و تازه میفهمم که چه خوب، این کودکی من بود که ترا شیفته ساخت، چه موهبتی که دوستدار کودکانی. چه عالی که دلم را نمیشکنی و مضحکه نمیکنیام. تو را به همین خاطر است که میستایم؛ فرشتهای که ذوق و شوق کودکانه میدهد…
فردا اما هدیهای برایت نمیآورم، چرا که پاییز غوغا خواهد کرد…
پسرک خوشحال!
زن بغلدستی خوشبر و روی توی بانک با مهربانی: آقا نوبت شماست، من بعدتونم!
پسرک خوش تیپ زیرکمآب بیچشم و رو: اه ه ه ه!!
همان زن بغلدستی خوشبر و روی توی بانک با مهربانی بیشتر: خوشحال شدی!؟
پسرک خوش تیپ زیرکمآب بیچشم و رو با بیشرمی: آره، میشه منو خوشحالترم کنی؟؟
همان زن بغلدستی خوشبر و روی توی بانک با عصبانیت زیاد: ای بیشعور چشمچرون… آی مردم…
چاقو
از اینکه تو نوروز وقت بیشتری برای مطالعه با موبایل هست خوشحالم. حتما تو مسافرت حوصلهتون سر میره یا اینکه تو ماشین دیگه حال بازی یا گوشدادن به آهنگ و سربهسر گذاشتن با بقیه رو ندارین. 🙂
توی این پست، یه کتاب موبایلی برای همهتون آماده کردم؛ داستان «چاقو» از «برندان گیل» با ترجمه «امیر مهدی حقیقت«. خوندن این کتاب تو این ایام خالی از لطف نیست.
جای خالی بزرگ
جاهای خالی بزرگی در کوچه هست. سطلهای آشغال ناپدید شدهاند. دیشب چهارشنبه سوری بود!
زندگی من با موج
امروز زیاد حال و حوصله ندارم. به همین خاطرم براتون یه کتاب موبایل درست کردم. داستان «زندگی من با موج» اثر «اکتاویو پاز» که البته جناب «نیما ملک محمدی» اونو ترجمه کردن. اینو بگم که خودم هنوز نخوندمش. می خونم و بعد نظرمو همینجا می نویسم. شما هم همینکارو کنین.
دانلود کتاب مخصوص موبایل: لینک یک یا لینک دو*