ابله محله
گاهنوشتهای پسرکی دیوانهبایگانیِ داستان کوتاه
با تو در سفر
کولههایمان را پر از نان و شراب و عشق میکنیم. با بوسهای مهربانانه، مهر تاییدی بر بلیط سفر دو نفرهمان میزنیم و بیهیچ دلواپسی به راه میافتیم. در راه تو به خرگوشها چشمک میزنی و من، فقط از بنفشهها نکتههای عاشقانهای را میآموزم.
در راهیم. برای رسیدن به بلندترین قله ی زندگی، قله ی عشق. من و تو، دست در دست میدهیم و از بیشهزار و مرتع و جنگل میگذریم. وای خدای من، چه لطفی دارد دنیاگردی با فرشتهای که پهلو به پهلو و دوش به دوش و شانه به شانهات میآید و پرواز نمیکند.
من شعرها و ترانهها و عاشقانههایی که به ذهنم میرسند را بیهیچ تغییر و آلایشی، همانگونه که گونه ی زیبای تو بیآلایش و آرایش و زیبا و جاودان است، همه ی حرفهای دلم را با تو مزه مزه میکنم و گاه، فریادی از خوشحالی سر میدهم. تا شاید همه ی مورچههای پرکار، من و تو را یادشان نرود.
کنار آبشار که میرسیم، میخواهم چون نوای ابدی آن، غرش کنم، فریاد کنم و شاید حتی جیغی زنم و بگویم که ای مادر جنگل و ای پدر آسمان، من از همه ی شما خوشبختتر و خوشحالترم. من غارونترینم. من غارونترینم،… ، آری.
تو ریز میخندی و چشمان درشتات، چهها که با من نمیکند، ای جاودانه ی مهربانی، ای نشانه ی زیبایی و ای رنگینکمان قلموی الهی، ای بهترین من. دستهایم را بفشار تا که جریان شاداب عشق را در کالبد جوانم حس کنم و زندگانی جاودانه را بازیابم. ای کیمیای هستی من، باز نوشی دگر از شراب عشق را بر من بنوشان.
میرسیم آن بالا. بالای بالای بالای بالا. اینجا، قله ی عشق است. مرتفعترین جای کائنات اینجاست. میدانی عزیزکم، همیشه میاندیشیدم که کوهنوردی کاری دشوار و طاقتفرسا است، اما اکنون دریافتم که با عشق، هیچ کاری دشوار نیست و غیرممکن. فهمیدم که اگر تو با من، در راه باشی، هیچ مقصدی دست نایافتنی نخواهد بود.
تو فقط بخند و دلبری کن، من هیچ چیز دیگر از تو نمیخواهم. هیچ چیزی جز مهر و عشق و عطوفتت را نمیخواهم.
خدا، عشق، زندگی
خدا از آن بالا نگاه میکرد و میخندید.
خدا قلمویش را برداشت، در رنگهای جادوانگیز رنگینکمان چرخی داد و بر سر پسرک و دخترک چند قطرهای پاشید.
خدا مهربان است، میداند که قلبهای کوچک، با اندک رنگی دلشادند، با زیبایی یک لبخند، با شیوایی سلامی عاشقانه، یا نوای دلنشین موسیقی چشمان دلباختگی.
خدا میخندد، وقتی میبیند که عشاق با چه چیزهای سادهای پادشاهی میکنند. با چیزهایی که هیچ بازرگانی را حتی قلقلک نمیدهد؛ با چیزهایی که سبکسرانه و بچهگانهاند.
خدا قلمویش را باز برمیدارد، او استاد این کارهاست. آنجا منظرهای بهشتی لازم است. اینجا دلی فسرده است؛ بگذار شبنمی بکشم. آن جا را نگاه، چشمی انتظار محبوبی را میکشد؛ بگذار بارانی بهاری بریزم. آنجای دیگر هم که چشمانی عاشقانه در هم موج میزنند، غروبی عاشقانه همآمیزم.
آنجا و آنجا و آنجاها، خدا سخت مشغول است.
آخر تابستان است…
میدانم آمدنت، این آمدن باشکوهت را روزی رفتنی است. میدانم که هر آمدنی را رفتنی است. میدانم که هیچ خوشی و غمی پایدار و جاویدان نیست. میدانم…
آری، در غروبی، در طلوعی و شاید در شبی به تیرگی شبهای تنهایی، باز، این گنجشکک کوچک را گربه امان ندهد و این مرتبه، این مرتبه دیگر مادربزرگی نیست تا نجاتبخش شود.
حرفهایت بوهای غربت میدهد. میدانم. میدانم. هیچ نگو. بگذار تا من شرح عاشقی دهم و روزی برخیزم و ببینم که تابستان، به یکباره زمستان شده. هیچ نگو، هیچ.
این دل من طاقت ندارد. میدانی؛ این بار آخری خواهد بود که بهار میرود. دیگر میخواهم تا چون آن خرس برفی، به خواب زمستانه روم. بی تو دیگر هیچ بهارانی نیست، جز یخساران.
آخر روزی، روزی از این روزها، خبر میدهی، میگویی، ای خرگوشکم، بپر. و من میپرم. میپرم بر صخرهها و سنگلاخها. میپرم که شاید تو بیایی و با بالهایت نجاتم دهی، اما…
بوی پاییز میرسد، اینجا آخر تابستان است. پرستوها میروند. لاکپشت خسته شده. مورچهها میخندند. جنازهی خرگوشک را تکهتکه به لانه میبرند. به لانه میبرند…
اینجا آخر تابستان است…
امروز…
امروز رحمت خدا چون رودخانههای بهاری، تازه و خوشطعم، جاری بود. امروز در عرش اعلی، صحبت من بود و تو. امروز آن بالاها، همه لحظهشماری میکردند، تا دو نهال تازه شکفته، دو شکوفه ی تازه رسیده و دو غنچه ی تازه تپیده، یکادیگر را ببویند. امروز هم آن بالا و هم این پایین غوغایی بود، چه خوب که از این ماجرای شیرین جا نماندیم.
امروز فرشتگان شرطبندی میکردند، اینکه کدامیک از ما زودتر خواهد خندید، زودتر تبسم خواهد کرد و زودتر از شرم سرش را تکان خواهد. میدانی، امروز تنها روزی بود که بازنده نداشت، نه اینجا بر زمین آسمانی، ونه آنجا بر آسمان زمینی. امروز استثنایی روز آفرینش بود. امروز روز معجزه ی الهی بود. امروز روز قدرتمنایی یگانه پادشاه گیتی بود.
امروز تو، فرشتهی منتخب الهی، در کنار درخت سبز مهربانی و عشق پرواز میکردی و من، چون خرگوشی که خود را از چمنزار به بالای درخت رسانده باشد، از کنار تو بودن، بر ابرها پا می نهادم. خرگوش کوچکت را نوازش کردی، و ققنوس دلش را بیدار ساختی. میدانم که اینگونه، اسطورهای از مهر را ساختی، همان همای جهان گشای پارسی پاک باستانیمان، همان که در کتابهای شعر جامانده بود.
امروز، تو مهربانانه میخندیدی، چون گلهای محمدی که مداوم تبسمی صورتی دارند. تو امروز میدرخشیدی، چون قطره شبنمی که بر گلبرگ رزی سرخ فام جا خوش کرده باشد. امروز تو مرا پرواز میدادی، چون آن لاکپشتی که آخر پرواز کرد و زمین نخورد. امروز تو تمامی نور بودی، چون آفتاب هفت آسمان و چون ماهتاب شبهای تابستانی.
امروز در امتداد آن دیروزهای افسانهای بود. در امتداد آن دیروزهایی که امروز تاریخی است از عشق، تجربهای که با تو، با تو تنها، آنرا فهمیدم، درک کردم و آرام و قطره قطره چشیدم. ای مهربانکم، در چنین لحظاتی است که میفهمم، خدا چقدر دوستم دارد. اینکه خدا، می داند، گنجشکک کوچکی، تنها با یاد ققنوس زنده است.
امروز دانستم که خدا چقدر بزرگ است. میدانی، چون هیچکس غیر از تو، غیر خود خود خودت، نمیتوانست فاتح ابدی این قلب کوچک تپنده باشد. امروز من پرواز میکردم، من در کنار پرندهای اساطیری، پرواز را پرواز میکردم. امروز را بخاطر تو، بخاطر این حس زیبا و به خاطر این قطرات خوشحالی که بر گونههایم نشسته است شاکرم. خدای خوبم ترا سپاس، بخاطر آفرینش او، و آفرینش این حس عاشقانهمان.
تپهی بهشتی
پسرک در بالای تپه، در میان علفهای بلند هرز خود را مخفی کرده بود و همچنان که قلبش تند تند میزد به پایین خیره مانده بود. به مزرعه گندمهای طلایی فام ناانتها، به رودخانهای نیلگون که آن پشتها جاری بود و به جنگل پرپشتی که در پشت تمام اینها خوابیده بود مینگریست.
پسرک مشتاقانه به مزرعه چشمدوخته بود. عدهای در میان خوشههای بلند و زرد مشغول درو بودند و گاه و بیگاه سرهای افتادهی مشغول کار برمیخواستند و چهرهای آفتابسوخته از دوردست پیدا میشد. پسرک همچنان مینگریست، به مزرعهدار کهنسال، کارگران و به دخترکی که در آن میان مشغول کمک به بقیه بود.
پسرک چند روز قبل هنگامی که برای ماهیگیری از کنار مزرعه رد شده بود، ناخودآگاه احساس کرده بود چشمانی نگاهش میکنند و برگشته بود. چشمانی که دیگر نتوانست از فکرشان خارج شود. تمام روز چوب ماهیگیریاش را در آب رها کرده بود و بیحرکت بر تخته سنگی در کنار رود نشسته و به تصویر دخترک ِ در آب خیره مانده بود.
آن روز هیچ صیدی نگرفت و ماهیها یکی پس از دیگری از دستش میگریختند و او نمیتوانست از چنگال این حس عجیب که تمام وجودش را فراگرفته بود رهایی یابد. نمیدانست چه کند، هر بار که آن چشمان را در رویا بازمیدید، حالت عجیبی فرامیگرفتش. دلش هری پایین میریخت و شادمانی صورتش را سرخ میکرد.
چند روزی بود که هر صبح خروسخوان برمیخواست و خود را از سمت دیگر تپه به بالا میرساند و دراز میکشید و دزدانه دخترک را از بالا مینگریست. در تمام طول روز به این فکر میکرد که نام دخترک چه میتواند باشد. نامهای مختلفی را میسنجید و با ظاهر او مطابقت میداد و تنها چند نام را برای او متصور بود. چند نام خاص را.
هیچکس نمیدانست که پسرک را چه میشود. صبح زود ناپدید میشد و بعد از غروب خسته و کوفته تن خستهاش را به خواب میسپرد. هیچکس باور نداشت که چگونه هفتهای است که دیگر از شیطنتها و خرابکاریها خبری نیست و دیگر پدر یا مادری با کودک کتک خوردهی خود برای شکایت بر در نمیکوبد.
درو ی مزرعه رو به پایان بود و نگرانی غریبی بر تمام وجود پسرک حکمفرما شده بود. نمیدانست چه کند، باید راهی مییافت تا خود را به او برساند. میتوانست خیلی ساده و راحت دخترک را در وقت استراحت ناهار بیابد و تمام داستان را برایش بگوید، اما نه. فکر دیگری باید میکرد. و نوری در ذهنش جرقه زد.
فردای آن روز صبح بسیار زود، ساعتی زودتر از هر صبح زود دیگری به سختی از خواب برخواست، خود را به مزرعه رساند و منتظر ماند تا بقیه بیاید. کمکم کارگران و مزرعهدار پیر سر و کلهشان پیدا شد. بهانهای جور کرد، بهانهای مذهبی برای کمک به دیگران و از نذری گفت که باید ادا کند؛ و اینچنین خود را به جمع دروکاران ملحق ساخت.
اما آنروز دیگر سراغی از دخترک نبود. هر چه تلاش کرد تا او را بیابد به جایی نرسید، میاندیشید که شاید در وقت استراحت پیدایش شود، اما باز هم از او خبری نشد. در آخر کار، وقتی همه به طرف دهکده میرفتند، در راه جوانکی را به حرف کشید و خصوصیات ظاهری دخترک را شرح داد، اما جوابی که شنید بسیار شگفتانگیز بود.
کارگر جوان به او گفت: «پسر جون من که امسال دختری رو تو مزرعه ندیدم، راستش اینها که میگی درست شبیه آنجلاست، دختر مزرعهدار، اما، …، اما اون دختره ی بیچاره که زمستون پارسال از ذاتالریه مرد!»
وصیت
چند نامه برای هر یک از دوستان و اعضای خانواده نوشته بود. همه ی پاکتها سفید بودند، بجز نامهای که قرار بود به معشوقهی زیبایش برسد. عشقی که به همت فشارهای نابجای خانواده، هرگز به جایی نرسیده بود. عشقی که اصلاً عشق نبود. طلبی یک سویه و بیفرجام. طلبی که هرگز بر زبان جاری نشد و نشد.
هر کسی در نامهاش چیزی یافت؛ پوزشی، طلب مغفرتی، داستانی، آرزویی، خواستهای چیزی. اما وقتی دخترک نامه ی سرخ رنگ خود را گشود، شکه شد. درون نامه هیچ چیز نبود. نامهی آخرین و اولینی که به وسعت سکوت، غنی و بیانتها بود و به گستردگی بیزبانی، عاشقانه.
مردی که پرواز کرد…
عزیزکم، دیشب رسیدم. اینجا آنطورها که فکر میکنی عجیب و غریب نیست. چیزی در امتداد همان زندگی. چیزی شبیه همان جایی که هستیم، قدری متفاوتتر. فقط قدری، نه بیشتر، نه کمتر.
میدانی اینجا چه استقبالی از من شد؟ دوستان زیادی پیدا کردهام. چندتایی فرشته، هر بار که مرا میبینند، پچپچ میکنند و ریز میخندند. بسیاری هم مرا به هم نشان میدهند.
یک بار از فرشتهای که محبت حمل میکرد پرسیدم اینجا چه خبر است؟ میدانی چرا با من چنین میکنند؟ من که نه خوبم و نه بد. نه پرهیزگار و موبد بودهام و نه ستمکار و ستمگستر. چرا؟
میدانی چه جوابم داد؟ باورم نمیشد. تو اینجا هم حضور داری. تو همیشه همه جا هستی. نه تنها در قلب کوچک من، بلکه در بزرگترین باغهای آسمان.
فرشته میگفت عاشق پیشگان را اینجا به فردوس سبز میبرند. و هر که در عشق پاکبازتر، درجه و مقامش بالاتر. باورم نمیشد، بخاطر تو، اینجا از آتش گذشته باشم. از تو متشکرم.
یکی از همان فرشتهها که شیرین میخندید به نزدم آمد و گفت: « برو پایین گشتی بزن. قلبی دلنگرانت است. » میدانستم که آن یک نفر تویی. همانی که همیشه برایم دعا میکرد و من از مشکلات میجهیدم.
آمدم. چهره ی تو در آن جانماز سبز رنگ چون آفتاب تابستان میتابید. تو آنجا در خواب رفته بودی. میخواستم باری دیگر بر گیسوانت دست بکشم و بر پیشانی بلندت بوسهای زنم. اما بیدار میشدی.
میخواستم بیایم و برای اولین و آخرین سفر ِ بی تو، خداحافظی کنم. میخواستم بار دیگر گرمای پر مهر دستانت را در سردی وجودم حس کنم و میخواستم بار دیگر رقص چشمانت را تماشا کنم. اما بیدار میشدی.
دلم نیامد. بر کنج تاقچه، همانجایی که عکسهایمان را در آن چیدهای، نشستم و به تو خیره شدم. دلی سیر تماشایت کردم و از همان شعرهایی خواندم که باهم در جنگلنوردی میخواندیم.
نمیدانم چند ساعت گذشت، اما میدانستم که وقت تنگ است و باید بروم. بالا، بالا، بالاتر. و این همه از برکت آن عشق پاک تو به من بود. عشقی که مرا تا افلاک برد. همان عشقی که فرشتگان در آن رشک میبرند.
میخواستم در آخرین لحظات به خوابت بیایم. بیایم و بگویم که ای عزیزترین ِ قلبم، ای کیمیای زندگانی، ترا چونان نخستین روز آشنایی میستایم و چون نخستین دیدار دوست دارم. ترا برای همیشه و همه زمان دوست میدارم.
میدانی، تو همیشه برای من یک چهره داشتهای. یک صورت دوستداشتنی خندان. میدانم که از نخستین جوانههای عشقمان، سالها میگذرد و تو، تمام این مدت، برفهای کهنسالی را تاب میآوردی.
میدانم که همه ی سختیها برای تو و تمام آسایشها از آن من بوده است. میدانم که تو، فداکارانه، همهی دلخوشیها را برای بودن در کنار من، فدا کردی، تا من قدری دلشاد باشم. میدانم… تمام اینها را میدانم.
بدان که تو، برای من، در تمام این سالها، تنها یک چهره داشتی. همان صورت دخترک معصومی که چهره ی شیرین تبسماش، دلم را ربود. میدانی تمام این سالها، همان چهره را از تو شناختم و دیدم و لمس کردم.
عزیزکم، تو چون شمیم گلهای یاس سفید در بهارانی، چون درخشندگی گلهای محمدی حیاط و چون جلای داوودیها. چون شببوها، همیشه بوی عشق میدهی و همچون شمعدانیها، دوری را تاب نمیآوری. میدانم.
ای بهترینم. ای نازنینم. ای کیمیای من. تمام این راه دراز را از آسمان عشق برای این یک جمله آمده بودم: «ترا دوست میدارم». چون معصومیت شرم نخستین نگاه و چون پاکی یک عمر زندگی.
ای عشق من، این تنها جملهای است که در زندگی، با فعل حال بیان کردهام. و بعد از این هم با همین فعل ادا خواهم کرد. چه زنده باشم، چه مدهوش از حضورت یا پرواز کنان در طواف قلبت در این سوی دیگر زندگانی.